- کتاب خاطرات مستند سید هادی خسروشاهی درباره زندگی و مبارزات آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی
-
خاطراتی از آیت الله کاشانی
■ جنابعالی ظاهراً آشنایی و دیدارهایی با مرحوم آیتالله کاشانی داشتهاید؛ میتوانید چند خاطره در این زمینه بیان کنید؟
1ـ پس از کودتای 28 مرداد 32 بود که به علت فوت پدرم، مرحوم آیتالله سید مرتضی خسروشاهی، برای ادامه تحصیل به قم آمدم. هنوز دروس «سطح» را به اصطلاح حوزوی، تمام نکرده بودم. حدود پانزده ـ شانزده سال داشتم، ولی با اندیشههای سیاسی روز آشنا بودم. استقرار در قم، مرا که از راه دور هوادار اندیشههای «فدائیان اسلام» بودم، با بسیاری از مسائل آشناتر ساخت، به ویژه که در «تبریز» محیط خانه، خانواده و جامعه به مسائل سیاسی روی خوش نشان نمیداد و اصولاً مخالف امور سیاسی بودند؛ اما بنده به تنهایی، در جمع خانواده، از این امر مستثنی بودم. زمانی که به قم آمدم، فکر میکردم که وضعیت مسائل سیاسی در محیط قم بهتر باشد! اما قم هم متأسفانه دستکمی از تبریز نداشت و حتی خواندن روزنامه، با تمسخر و استهزا و گاهی نصیحت مُشفقانه بعضی از دوستان و آشنایان ـ و بعدها بعضی از انقلابیون! ـ همراه بود که بنده را دعوت به ترک روزنامهخوانی میکردند!
* * *
... در این برهه، آشنایی با «شهید نواب صفوی»، مانع از آشنایی با آیتالله کاشانی که دیگر خانهنشین شده بود، نگردید. آیتالله طالقانی را هم از همان اوان شناختم و ارتباطات دیگری به وجود آمد که منجر به آشنایی با اتحادیه مسلمین ایران به رهبری آیتالله حاج سراج انصاری، انجمن تبلیغات اسلامی به مدیریت مرحوم دکتر عطاءالله شهابپور، انجمن اسلامی مهندسین به ارشاد مرحوم مهندس بازرگان و... شد که هر کدام از این آشناییها و ارتباطات، همراه با خاطراتی تلخ یا شیرین است که البته نقل همۀ آنها در این گفتوگو مقدور نیست و در اینجا فقط چند خاطره از چند دیدار با آیتالله کاشانی را، به طور اختصار میآورم. خاطرات دیگر که در رابطه با شخصیتها و گروههای مذهبی یا سیاسی است، میماند برای بعد!
شاید نخستین بار، همراه برادر عزیز مرحوم علی حجتی کرمانی، در پامنار به دیدار آیتالله کاشانی رفتم. آقای حجتی مرا طبعاً با ذکر نام پدرم معرفی کرد؛ چون «طلبه نوجوانی» را که هنوز فارسی را با لهجۀ غلیظ ترکی و به زحمت! صحبت میکند، چگونه میتوان معرفی کرد؟ مثلاً باید چنین معرفی میکرد: «آقا! معالم میخواند!» یا «تازه به قم آمده است» و یا «فارسی هم بلد نیست...» و دلیل فارسی ندانستن بنده هم این بود که ما در تبریز در کتاب و مدرسه خوانده بودیم که مثلاً: «آش، سرد شد! و سار از درخت پرید!» که در هیچ مکالمه روزانهای، به درد هیچ کس نمیخورد. پس باید از نو فارسی را یاد میگرفتم، چون آنچه را که خوانده بودم، فاقد کاربرد عملی بود!
به هرحال، آیتالله کاشانی، نام پدرم را که شنید، گفت: «خدا رحمتش کند، مرد ملا و باتقوایی بود، اما مجتهد عصر ما نبود. با انتخابات، مخالف بود. ما را هم در کارها تأیید نکرد. از تبریز علمای درجه یک، کمتر وارد مسائل شدند و یکی از دلایل شکست نهضت هم عدم همکاری علمای بلاد بود.»
گفتم: «آقا! من از زمان اقامت در تبریز به شما ارادت داشتم و با پدرم هم بحث میکردم، ولی ایشان میگفتند: بزرگتر که شدی میفهمی! و من هر چه بزرگتر شدم در عقیدهام راسختر شدم و بیشتر فهمیدم که چه باید کرد. سکوت و کنارهگیری ما، کارها را اصلاح نمیکند که هیچ، بلکه میدان را برای دشمنان باز میگذارد...»
آیتالله کاشانی خندید و گفت: «حرفهای خوبی میزنی، اما این حرفها به درد تبریز و قم نمیخورد! بیسوات! از حالا کلّهات بوی قُرمهسبزی میدهد. کار دست خودت میدهی، آخرش هم مثل من و مانند جدّمان، خانهنشین میشوی و متهم به اینکه جاسوس بوده و نماز نمیخوانده و از انگلیس پول میگرفته!...»
گفتم: «آقا! تاریخ، قضاوت خود را درباره حضرت علی علیه السلام کرده است، درباره شما هم خواهد کرد.»
آیتالله گفت: «نه بیسوات! آدم زنده را، به دست دوستان نادان، زنده به گور کنند و نگذارند نفس بکشد و حرف بزند که تاریخ بعدها قضاوت خواهد کرد؟ تازه تاریخ را چه کسانی خواهند نوشت؟ ما یا آنها؟ ماها که به این فکرها نیستیم. آنها هم همینها را خواهند نوشت با تهمتها و جعلیاتی بیشتر، بالأخص که خود آدم، دیگر زنده نیست که لااقل بتواند از خود دفاعی بکند، گرچه حالا هم میدان دفاع باز نیست. در دوران حکومت فعلی، پس از سرنگونی مصدق یک کلمه حقّی که زدم، شدم: «سید کاشی»! در دوره مصدقالسلطنه هم که دیدید روزنامههای این آقا با من چه کردند و چه چیزهایی بر من بستند؟!»
بقیه صحبتها را علی آقا حجتی ادامه داد. آمدیم بیرون و رفتیم منزل یکی از دوستان، با یک دنیا تأثر و تأسف که دشمن، این مرد بزرگ و مجتهد و عالم و فرزند پیامبر را چگونه خُرد کرده است و ما هم زندهایم و گویا مسلمان هم هستیم؟!
* * *
2ـ البته هواداری از فدائیان اسلام، مانع از تجدید دیدار من با آیتالله کاشانی نشد. در دیدار بعدی، نزدیکهای ظهر بود که باز با علی حجتی کرمانی از قم به تهران رسیدیم و یک راست رفتیم به پامنار ـ که نزدیک شمسالعماره بود، محل ماشینهای قراضة قم! ـ آیتالله در حال رفتن به مسجد بود. همراهشان به مسجد رفتیم. در طول راه، کسی به «آقا» سلام نمیکرد. اهل محل، مانند مردم کوفه بودند که حضرت علی علیه السلام و امام حسین علیه السلام را تنها گذاشتند! گویا واقعاً تاریخ تکرار میشود!
در مسجد، کلّ نمازگزاران با ما که نمازمان قصر بود، پنج نفر بودند که با خود آقا شش نفر! میشدیم. بعد از نماز خواستیم برویم، البته سرظهر جایی را هم نداشتیم برویم، که آیتالله کاشانی گفتند: «بیسوات! ظهر برویم منزل، آبگوشتی بار است.» به منزل آقا رفتیم. نهار را خوردیم. آقا رفت به استراحت و ما ماندیم و یک دنیا غم و اندوه که این خانه، چند سال پیش چگونه بود و اکنون چگونه است؟ پس راست است که وقتی حضرت علی علیه السلام را در محراب شهید کردند، مردم میپرسیدند که: «مگر علی هم نماز میخوانده است؟» تبلیغات معاویه کار خود را کرده بود و اکنون نیز تبلیغات نظام ملی! و سپس رژیم کودتا! و سید کاشی و باقی ماجراها!
کمی دراز کشیدیم. آقا آمدند. چای هم آوردند و باز نشستیم به صحبت. من پرسیدم: «آقا! شما چرا این قدر توصیه مینوشتید؟» فرمود: «بیسوات! مردم که دسترسی به بارگاه آقایان نداشتند. درب خانه ما هم همیشه باز بود و آنها به منزل ما میآمدند، ما هم که نمیتوانیم نام خود را نائب ائمه علیهم السلام بگذاریم و مردم را بیجواب رد کنیم. گاهی توصیه مینوشتم که کار این فرد اصلاح و درست شود. حالا به وزیر یا رئیس اداره یا هر کسی... اگر درست میشد که خوب، مؤمنی کارش اصلاح شده بود و اگر پاسخ آنها منفی بود، این فرد نمیگفت که آقا ما را رد کرد و میفهمید که من مسئول اجرایی امور نیستم. حالا این توصیهها دخالت در امور دولت است؟ تازه اگر من برای اصلاح امور، دخالت در امور دولت نکنم، پس کی بکند؟»
پرسیدم: «آقا! با حضرت نواب صفوی چرا وضع اینطوری شد؟ او که شما را پدر خود میدانست، چرا برگشت؟»
آیتالله آهی کشید و گفت: «آری! او فرزند من بود، اما تندرو! میخواست یکشبه حکومت اسلامی تأسیس شود. من اعتقادم آن بود که مسأله را باید از ریشه اصلاح کرد. بیحجابی یا فساد و رشوهخواری و مشروبخواری، معلول نفوذ انگلیسهای سگ بود. باید سگها را طرد میکردیم تا بتوانیم عوارض و آثار منفی آنها را هم از بین ببریم. مشکل نخستین ما مسأله نفت بود، ولی آقایان میگفتند اول حجاب، اول جمع کردن دکانهای مشروبخواری. خوب من هم موافق بودم و قانونش هم در دوره ریاست من در مجلس تصویب شد اما دولت، شش ماه برای اجرای آن مهلت خواست و اجرا نکرد و بعد بعضیها گفتند که آقا شش ماه مشروبخواری را حلال کرده است! خوب اینها درد است بیسوات! یا میگفتند مدارس فاسد است و شما اقدام نمیکنید و یا نواب و برادران ما را دولت زندانی کرده و شما آنها را آزاد نمیسازید. آخر توجه نداشتند که من قوه مجریه نیستم و هرچه آنها را میخواستم و میآمدند و تذکر هم میدادم، عمل نمیکردند، بعد میگفتند آقا اخلال میکند! (در این زمینه مراجعه کنید به خاطرات آقای دکتر سنجابی که به تفصیل، مشکلات ناشی از روش دکتر مصدق را شرح داده است.)
* * *
3ـ یک روز با طلبه جوانی، که در آن دوران سمپات فدائیان بود و بعد در تهران شد واعظ شهیر!، به منزل آقا رفتیم. ایشان باز تنها بود. خادمی پیر، چای آورد. تلفن آقا قطع شده بود. پرسیدم: «چرا؟» قبض تلفن را نشان داد و با لبخندی تلخ گفت: «خوب پول نداشتم، تلفن را قطع کردهاند.» (در مجله حوزه، ویژهنامه آیتالله بروجردی، از قول اصحاب خاصّ ایشان نقل شده که سرانجام بدهی آیتالله کاشانی را مرحوم آیتالله بروجردی پرداختند.)
آیتالله کاشانی که تأثر شدید من و همراهم را دیدند، گفتند: «بیسوات! ناراحت نشوید. اینکه گفتهاند من پول گرفتهام، این یکی از دلایل اثبات دروغ آنهاست که حتی پول تلفن خانهام را نداشتم که بدهم و تازه من به پول احتیاج نداشتم که از انگلیسیهای سگ بگیرم، اینها خودشان پول گرفتند که مرا متّهم کنند و ارباب، امروز نفت ما را غارت میکند و میبرد، خیلی بدتر از دوران قبل از ملی شدن.»
بعد آقا شوخی کرد و گفت: «خوب در عوض! من شبها با طی الارض میروم به لندن و کاخ ملکه انگلیس!، او هم که «ذات بعل» نیست ـ شوهر ندارد ـ صیغهاش میکنم و صبح برمیگردم! خب میدانید که صیغه اهل کتاب هم منعی ندارد.» به ظاهر خندیدیم!
* * *
4ـ در جریان مشکوکی، مرحوم سید مصطفی کاشانی، پسر ارشد ایشان، که در واقع کارهای پدر را انجام میداد و عصای دست او بود، کشته شد. روزنامهها نوشتند در بستر خواب او «موی زن» پیدا شده است. خوب عوام! هم پذیرفتند، ولی حقیقت امر چنین نبود، بلکه خواستند او را که مصونیت سیاسی داشت، از صحنه خارج کنند تا بتوانند «پدر» را بازداشت نمایند و به دست قصابی به نام «تیمسار آزموده» بسپارند و چنین نیز کردند. و اگر دخالت آیتالله بروجردی نبود، سرنوشت ایشان طور دیگری میشد.
در فوت سید مصطفی، از قم نامهای به عنوان تسلیت به آیتالله نوشتم با امضای «تبریزی» ـ که آن ایام استفاده میکردم ـ پاسخ آیتالله بعد از مدتی رسید و این، به تاریخ 5 آذر 1334 بود که من حدود 18 سال داشتم.
در اینجا متن نامه عیناً آورده میشود:
5 آذر 1334
هو
عرض میشود خط مشعر، به ابراز همدردی و تسلیت واصل و باعث امتنان گردید. با اینکه مصیبت، بزرگ و ناگوار است، چارهای جز صبر نیست. رضاً بقضائه و تسلیماً لأمره
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
سید ابوالقاسم کاشانی
قم ـ مدرسه حجتیه
جناب آقای سید هادی تبریزی دام بقائه
* * *
متن دستخط و روی پاکت نامه...
5ـ ... در یکی از دیدارها، از آیتالله کاشانی خواستم که عکسی را امضا کرده و به من هدیه کنند. فرمود: «بیسوات! عکس چه کار میکند؟» گفتم: «آقا! شاید روزی خدا توفیق داد تاریخ نهضت را نوشتم. عکس امضاء شده شما میتواند سندی باشد بر اینکه ما از اول، حوادث را به طور عینی پیگیری میکردیم و همهاش شنیدهها و نوشتهها نیست!»
آیتالله کاشانی خندید و گفت: «بیسوات! فارسی که خوب یاد گرفتهای، ولی از تاریخنویسی چه فایده؟ آدم زنده را، زنده به گور میکنند و بعد در تاریخ از او تجلیل به عمل میآورند!»
گفتم: «آقا! مقصود، انجام وظیفه است. خوب اگر ما هم سکوت کنیم، قضیه همانطور میشود که خودتان در یکی از ملاقاتها فرمودید: تاریخ را هم همین عملۀ ظلمه مینویسند.»
آیتالله خندید و گفت: «پسر حاج سید مرتضی آقا! آن هم سید و... خوب حرف میزند. خدا عاقبتش را به خیر کند!» و بعد عکسی را از لای کتابی درآورد و فرمود: «من این عکس را دارم! خوب است؟» گفتم: «بسیار خوب است.» پس قلم به دست گرفت و در ذیل عکس نوشت:
«یهدی الی السید السند المجاهد بقلمه و لسانه الفاضل البارع السید هادی الخسروشاهی دام بقائه و زید تقاه.
سید ابوالقاسم کاشانی
یوم الاثنین 14 شوال 80 هـ .»
البته نخست تاریخ نگذاشته بودند، من مجدداً خواستم تاریخ هم بگذارند، که مرقوم داشتند.
* * *
یهدی الی السید السند المجاهد بقلمه و لسانه الفاضل البارع السید هادی الخسروشاهی دام بقائه و زید تقاه، سید ابوالقاسم کاشانی ـ یوم الاثنین 14 شوال 80 هـ
6ـ دیدارها تکرار شد. سید بزرگوار، سخت آزردهخاطر بود. ملیگراها ستم بسیار در حق او روا داشتند. پسر پهلوی هم پس از استقرار سلطه، بدتر از آنها عمل کرد. در دوران بیماری، برای تکمیل سناریویی که خود تهیه دیده بودند، نخست علی امینی ـ عامل خائن عقد قرارداد نفت که خود در اواخر سال 57 در مصاحبهای گفت که آیتالله او را از امضای قرارداد، تلفنی منع کرده بود ـ و سپس خود شاه مزدور به عنوان عیادت! در بیمارستان به دیدار ایشان رفتند، البته آقای دکتر سنجابی در خاطرات خود، چاپ لندن، از نصرتالله امینی نقل میکند که آیتالله وقتی شاه را دید، پشت خود را به او نمود و اعتنایی به وی نکرد.
«... موقعی که کاشانی مریض و در حال احتضار بود، قائممقام رفیع واسطه میشود که شاه دیداری از کاشانی بکند. در بیمارستان، همان رفیع یا کس دیگری که همراه او بوده، به کاشانی ندا میزند که اعلیحضرت هستند، به دیدن شما آمدهاند. ولی کاشانی پشتش را به شاه و رو به دیوار میکند. شاه هم یکی دو بار صدایش میزند. ناقل آن برای من آقای نصرتالله امینی بود.» (امیدها و ناامیدیها، خاطرات دکتر سنجابی، چاپ لندن، ص 153)
* * *
7ـ در دوران بیماری، وقتی آیتالله را تازه از بیمارستان به خانه آورده بودند، در منزل داماد ایشان در دزاشیب ـ شمیران ـ به دیدارشان شتافتم. فرزندشان، مرحوم دکتر باقر کاشانی، آنجا بود. دکتر محمود شروین ـ از نزدیکان آقا ـ هم بود و یکی دو نفر دیگر. تخت آقا را در حیاط گذاشته بودند. آقا دراز کشیده بود. سؤالی درباره نقش ایشان در انقلاب عراق مطرح کردم. وقتی پاسخ دادند، گفتم: «آقا! چون من تاریخ انقلاب عراق و نقش علما را در ثورة العشرین مینویسم، اجازه بفرمایید این بار سؤالاتم مکتوب باشد. گفتند: «مانعی ندارد، ولی من حال نوشتن ندارم.» دکتر شروین گفت: «آقا! من پاسخها را مینویسم، شما فقط امضاء کنید.» فرمود: «عیب ندارد.»
دو سؤال از آقا کردم. پاسخها را ایشان گفت و دکتر شروین نوشت. دیدم که واقعاً حال حرف زدن ندارند. ضعف شدیدی بر ایشان مستولی بود. سخن را کوتاه کردم. آخر سر، با کمک دکتر باقر کاشانی، آقا امضایی نمود که متن این پرسش و پاسخ را در فصل بعدی نقل میکنیم.
* * *
■ علاوه بر این خاطرات خصوصی مستند که بسیار جالب بود، آیا خاطرات دیگری درباره مسائل سیاسی دوران نهضت ملی، از ایشان ندارید؟
مثلاً در چه موردی؟ چون من در یکی دو دیدار دیگر، سؤالاتی درباره مسائل آن دوران مطرح کردم و ایشان پاسخهای مفصلی دادند که بعضی از آن پاسخها را به طور اجمال به خاطر دارم. یعنی چون تقریباً نیم قرن از نقل آن حوادث توسط آیتالله کاشانی میگذرد، همۀ آن پاسخها و توضیحات را به خاطر ندارم و اگر به مواردی به طور مشخص اشاره کنید، میتوان توضیح داد...
■ مثلاً بفرمایید که علة العلل مخالفتهای آیتالله کاشانی با دکتر مصدق و جبهه ملی چه بود؟ آیا واقعاً مسائل شخصی مطرح بود یا اینکه آیتالله کاشانی مصالح جامعه و نهضت را در نظر داشت؟
اختلاف آیتالله کاشانی با حکومت وقت، پس از آن همه پشتیبانی و فتوا و دفاع، از آنجا آغاز شد که آقای دکتر مصدق خواستار انفراد در اداره امور کشور و حذف یا دور نگه داشتن کسانی چون آیتالله کاشانی و فدائیان اسلام بود که نقش اساسی و اصلی را در به روی کار آمدن آقایان داشتند...
در همین راستا شهید نواب صفوی دستگیر و به زندان آقایان ملیگراها منتقل شد و به مدت 20 ماه تمام در زندان حکومت 28 ماهه آقای دکتر مصدق باقی ماند و این فقط برای دور کردن ایشان از امور جاری نبود، بلکه به طور رذیلانهای، اجرای طرح توطئه تفرقهافکنی و جدایی بین جناحهای مذهبی بود...
فدائیان اسلام به شدت به آیتالله کاشانی معترض بودند که چرا به دکتر مصدق فشار نمیآورد که رهبر آنان آزاد شود؟ از طرفی دکتر مصدق نیز به توصیه و نصیحت آیتالله کاشانی در این زمینه اهمیت نمیداد و همین امر باعث جدایی فدائیان اسلام از آیتالله کاشانی گردید که البته هدف مطلوبِ جبهه ملی بود.
به هرحال به طور قطع و یقین آیتالله کاشانی غرض خاص و هدف شخصی نداشت و میکوشید که نهضت ملی شکست نخورد و انگلیس که از در دروازه ایران طرد شده است، از پنجره وارد نشود... اما متأسفانه بعضی از اطرافیان دکتر مصدق از عناصری تشکیل شده بودند که وابستگی آنها به سیاست انگلیس بر همگان آشکار بود. مثلاً رضا فلاح را، که ارتباط مستقیم با انگلیسیها داشت و اسناد آن را آقای حسین مکی در مجلس افشا کرد، به ریاست شرکت نفت ملی منصوب کرد و شاپور بختیار را معاون او قرار داد... البته وابستگی آنها در اسناد «خانه سدان» کشف شده بود، ولی متأسفانه توجهی به این نکات به عمل نیامد.
البته من نمیگویم همۀ اطرافیان آیتالله کاشانی «سالم» و «قدیس» بودند و اغراض شخصی نداشتند، ولی بعضی از یاران دکتر مصدق واقعاً قابل اعتماد نبودند، اما از مقربین ایشان شده بودند...
این قبیل انتصابات، آیتالله کاشانی را آزردهخاطر میساخت و اعتراض ایشان که مطرح میگشت، داد آقایان جبهه ملی بلند میشد که «آقا» در امور دولت دخالت و یا حتی «کارشکنی» میکند و خود دکتر مصدق هم طی نامهای رسمی، از ایشان خواست که در امور کشور دخالت نکند...
... دکتر مصدق توسط جبهه ملی در انتخابات ریاست مجلس، که در آغاز آیتالله کاشانی انتخاب شده بود، به طور مستقیم دخالت کرد و بار دوم، آقای دکتر معظمی را به ریاست مجلس انتخاب کردند، که البته ریاست مجلس برای آیتالله کاشانی، افتخاری نبود و ایشان اصلاً در مجلس حضور نمییافت ولی این قضیه، اجرای طرح توطئه و غرضورزی آقایان ملیگرا را کاملاً روشن میسازد.
■ نظر خود آیتالله کاشانی به طور موردی، در این زمینهها چه بود؟
اشاره کردم که در یکی دو موردی که من شخصاً سؤال کردم آیتالله کاشانی توضیح مفصلی دادند که کلیات آنها به یادم مانده است که نقل میکنم.
روزی از آیتالله کاشانی پرسیدم که اشکال عمده و اساسی جنابعالی به دکتر مصدق چه بود؟ ایشان در پاسخ گفتند: «اشکال اساسی من این بود که این نهضت با همکاری همۀ گروهها به پیروزی رسیده است و الآن نباید با خودمحوری و تکروی، آن را در معرض خطر قرار داد... این انتصابات که مصدقالسلطنه انجام میداد، هرگز به نفع آینده نهضت نبود... اختیارات تامهای که مصدقالسلطنه میخواست ـ آیتالله کاشانی اغلب نام او را با لقب قدیمیاش که السلطنه! بود میآورد ـ نه قانونی بود و نه مشروع و نه به صلاح مردم؛ و سرآغاز یک نوع دیکتاتوری با پوشش مجلس و پشتیبانی احزاب بود... خوب من مخالف این کارها بودم. در مورد اجرای قانون مشروبات الکلی که به تصویب مجلس رسیده بود، مصدقالسلطنه، بهانه آورد که فعلاً پول نداریم و کشور به مالیاتی که از آن میگیریم نیازمند است و قانون را اجرا نکرد... یا هر پیشنهاد اصلاحی که داده میشد، میگفت که این دخالت در امور دولت است و آخر سر هم با وقاحت، نامهای بر من نوشت که در امور کشور دخالت نکنم! آیا ابراز نظر و مطرح ساختن یک امر مشروع، دخالت در امور کشور است؟ خوب، اگر اقدامات و فتواها و اعلامیههای من نبود و یا اقدام فدائیان اسلام نبود، این آقایان به حکومت میرسیدند؟»
من باز در مورد اختیارات مورد نظر آقای مصدق از آیتالله سؤال کردم که شما چرا مخالف بودید؟ ایشان گفتند: «بیسوات! مصدقالسلطنه پس از آنکه آن نامه وقیحانه را بر من نوشت، ناگهان یک لایحه را که قبلاً با قید سه فوریت به مجلس داده بود به تصویب رساند که به موجب آن اختیارات، قانونگذاری مجلس به مدت شش ماه به شخص وی، که رئیس قوه مجریه بود، واگذار شده بود. این قانون با اصل تفکیک قوا که در قانون اساسی کشور بود، منافات داشت و معنی نداشت که رئیس قوه مجریه وظیفه امور قوه مقننه را در دست بگیرد. مردم که با قیام خود با استبداد و استعمار مبارزه کرده بودند، این بار به طور قانونی! با استبداد جدید مواجه شدند... و من وظیفه داشتم که تذکر دهم و مخالفت کنم و حتی دکتر شایگان را خواستم و توسط او پیام به مصدقالسلطنه فرستادم که این لایحه چه لزومی داشت؟ مگر ما در همۀ امور و تصویب همۀ لوایح پیشنهادی دولت، از وی پشتیبانی و حمایت نکردهایم؟ اگر فردا یک قلدری پیدا شد و مجلس را مطابق میل خود تشکیل داد و سپس به تصویب مجلس، اختیارات تامه گرفت، میدانید که کسی پاسخگوی قلدری او نخواهد شد؟»
■ گویا پاسخ دکتر مصدق این بوده است که برای تصویب قوانینی بر ضدّ سرمایهداران و اخذ مالیات از آنها، به این اختیارات احتیاج دارد.
اتفاقاً من همین نکته را به آیتالله کاشانی عرض کردم، ولی ایشان گفتند: «خوب، شما به قوانین مصوبه آن دوران نگاه کنید، ببینید آیا قانونی برای اخذ مالیات از ثروتمندان تصویب یا اصلاً مطرح شده است؟ جریان اینطور نبود بلکه هدف، تکروی و قلدری در لباس قانون بود.»
در اینجا من از آیتالله کاشانی پرسیدم: «پس چه قوانینی با استفاده از این اختیارات مطرح و تصویب شد؟» ایشان در پاسخ، به مواردی اشاره کردند که یکی از آنها قانون امنیت اجتماعی بود:
«تصویب قانون امنیت اجتماعی توسط دولت مصدقالسلطنه یک خیانت بزرگ بر ضدّ آزادیهای عمومی بود. این قانون شامل نُه ماده بود، من به ماده اول آن اشاره میکنم که میگوید: کسی که به تحریک عمومی و اعتصاب و نافرمانی و اخلال در نظم و آرامش و امنیت شهر یا کشور اقدام بنماید، طبق این قانون باید دستگیر شود و از شش ماه تا یک سال یا سه سال تبعید گردد. این زورگویی و قلدری، به نام قانون، در تاریخ ایران سابقه ندارد و ما دیدیم که پس از سرنگونی وی، دولت بعدی با استفاده از همین ماده اول، چه تعداد از افراد را دستگیر و زندانی و یا تبعید نمود. در آینده هم خدا میداند که چه سوءاستفادههایی از این قانون امنیت مصدقالسلطنه خواهد شد و کسی هم نمیتواند اعتراض کند.»
■ ظاهراً این پیشگویی آیتالله کاشانی شامل حال خود جنابعالی هم گردید.
بلی! اتفاقاً میخواستم به آن اشاره کنم. در طول دوران حکومت کودتا، سازمان امنیت هر کسی را که میخواست دستگیر و تبعید کند، با استناد به همین قانون دولت آقای دکتر مصدق اقدام میکرد و این ستم از سال 32 تا سرنگونی شاه همچنان ادامه یافت و از جمله آخرین موارد آن، اینجانب بودم که طبق صورتجلسه کمیسیون امنیت اجتماعی شهرستان قم، به تاریخ 21/2/1357 که به درخواست نماینده نخستوزیری ـ ساواک قم ـ در فرمانداری قم تشکیل شده بود، «پنج نفر از عاملین و محرّکین اخیر قم که نتیجه آن کشته شدن عدهای از افراد و وارد شدن خسارت سنگین به بانکها و تأسیسات عمومی و اخلال نظم و سلب آسایش مردم بود... کمیسیون حکم اقامت اجباری افراد معضلالاسامی ذیل را به مدت 3 سال اقامت اجباری در شهرستان انارک نائین صادر مینماید: 1ـ سید صادق روحانی، 2ـ سید هادی خسروشاهی، 3ـ سید احمد کلانتر، 4ـ عباس ضیغمی، 5ـ سید مرتضی پسندیده». این حکم را فرماندار، رئیس دادگستری، دادستان شهر، نماینده نخستوزیری، رئیس شهربانی و فرمانده هنگ ژاندارمری قم امضا کرده و سپس به اجرا گذاشتند... البته تفصیل این ماجرا را من در جای دیگر توضیح دادهام، ولی نکتهای که بیمناسبت نیست در اینجا نقل کنم، جملۀ اعتراضیه مرحوم آیتالله پسندیده، برادر حضرت امام خمینی است که در ذیل ورقه، آن را نوشتهاند:
«به رأی صادره که مغایر قانون اساسی و استقلال قضات است و متهم حقّ شرکت در جلسه را هم ندارد، معترضم. و البته آنچه که به جایی نرسد، فریاد است. پیرمرد 85 ساله ـ سید مرتضی پسندیده»!
اتفاقاً من در تبعیدگاه انارک در محلی که آیتالله پسندیده اقامت داشتند، همراه ایشان بودم، روزی به ایشان که علاقمند به دکتر مصدق بودند، گفتم: آقا توجه دارید که ما طبق قانون مصوبه آقای دکتر مصدق بازداشت و تبعید شدهایم؟ ایشان گفتند: من به رأی صادره اعتراض کردهام که غیرقانونی است. و بنده عرض کردم که حضرتعالی چه اعتراض بکنید یا نکنید، بالأخره ما طبق قانون آقای دکتر مصدق تبعید شدهایم... ایشان لبخندی زد و چیزی نگفت و من هم در مواردی که با معظمله همعقیده نبودم، فقط به موضوع اشاره مینمودم و دیگر پیگیر آن نمیشدم که مبادا «پیرمرد 85 ساله» قلباً ناراحت شود...
به هرحال به نظر من به آیتالله کاشانی ظلم شد و البته ستمکاران نیز به کیفر اعمال خود، هر یک به نحوی، رسیدند و به قول امام خمینی «سیلی خوردند.» و ای کاش همۀ اسناد و صدها نامه مربوط به زندگی و مبارزات آیتالله کاشانی، توسط فرزند گرامی ایشان جناب آقای دکتر سید محمود کاشانی، هرچه زودتر جمعآوری و منتشر گردد تا حقایق روشن شود.