خانه امن در تجریش!
... بعضی از شبهای جمعهای که از قم به تهران میآمدم، پس از پایان جلسه تفسیر آیتالله طالقانی در مسجد هدایت ـ خیابان اسلامبول ـ سوار بنزهای 190 دودزای گازوئیلی مستقر در توپخانه میشدم که تا تجریش 5 ریال کرایهاش بود و 15 دقیقه بیشتر هم طی مسافت جاده خلوت عمدتاً خاکی ولیعصر فعلی، طول نمیکشید. از میدان تجریش تا کوچه مقصودبک و باغ مرحوم آقای سید مهدی رضوی قمی هم راهی نبود. آقای رضوی خود به امر وکالت و قضاوت میپرداخت و دارای تحصیلات حوزوی بود و در دوره ملی شدن صنعت نفت، کاندیدای نمایندگی قم شد...
منزل وی یک باغ چند هزار متری بود و دو سه اتاق طلبگی ـ درویشی را هم دم در برای مهمانان و یا دانشجویان بیمکان! اختصاص داده بود که از دوستان آقای سید محمدباقر رضوی فرزند ایشان بودند ـ وی خود دانشجوی دانشگاه بود و با «نهضت مقاومت ملی» همکاری داشت ـ اصحاب مهمانسرای طلبگی، علاوه بر استاد جلالالدین آشتیانی، آقایان: دکتر ابراهیم یزدی، دکتر مصطفی چمران، مهندس طاهری قزوینی، مهندس عربزاده، مهندس شکیبنیا، دکتر عباس حائری، مهندس مرتاضی، دکتر کاظم یزدی و دو سه دانشجوی دیگر و این جانب بودیم.
بحثها عمدتاً در زمینه مسائل اجتماعی ـ اسلامی بود و حرف آخر را در این زمینهها البته استاد جلالالدین آشتیانی میزد؛ ولی او خیلی علاقه نداشت که در مسائل سیاسی مورد نظر آقایان، با آنها هماهنگ شود و گاهی هم مرا شفاهاً و کتباً، نصیحت میکرد که گول حرف اینها را نخورم!... و میگفت بعضی از اینها اگر روی کار بیایند، با من و شما همان رفتار را میکنند که قبلاً با آیتالله کاشانی و کل روحانیت کردند!... ـ و پس از پیروزی انقلاب اسلامی متأسفانه عملکرد بعضی از دوستان آن دوران، صحت نظریه استاد جلالالدین آشتیانی را روشن ساخت ـ که شرح و بسط چگونگی آن را ضروری نمیدانم!...
البته من خودم «ملیگرا» نبودم و هوادار سرسخت فدائیان اسلام و جریان اسلامی نهضت ملی به شمار میآمدم، ولی در مبارزه با رژیم کودتا، با «نهضت مقاومت ملی» هم همکاری داشتم و حداقل اعلامیههای آنان را ـ که علاوه بر دوستان قمی یا دانشجو، گاهی خود آقای آشتیانی آنها را برای من از تهران میآورد ـ در حوزه علمیه قم، بدون آنکه نزدیکترین دوستانم هم بدانند، توزیع میکردم. در بحثهای متفرقه در جلسات منزل آقای رضوی، استاد آشتیانی از سیاست بیرون میرفت و گاهی سخن به فلسفه و عرفان و اشراق و تجلیات حق، به میان میآورد و عاشقانه داد سخن میداد و اوج میگرفت، ولی اغلب بچهها! چون معلومات چندانی در این زمینه نداشتند، خیلی از بحثهای جدی فلسفی ـ عرفانی استقبال نمیکردند، ولی در بحثهای عرفانی، به وضوح میدیدم که شهید مصطفی چمران به فکر فرو میرفت و در واقع حالت او دگرگون میگردید.
... یادم رفت بگویم که یکی از اصحاب آن باغ و ساکن یکی از آن اتاقهای دم در، درویشی بود پیر، با ریشی بلند و گیسوانی آشفته و عصایی بر دست و کشکولی آویزان بر دوش! که میآمد و مینشست و در ناهار دانشجویی ـ درویشی بچهها شرکت میکرد، ولی کمتر غذا میخورد و کمتر حرف میزد، یا اصلاً حرف نمیزد و بعد میرفت و در باغ قدم میزد و گاهی سنگریزهها را یک یک جمع میکرد و در کشکول خود میریخت و سپس آنها را یک یک درمیآورد و به جوی آبی که روان بود، میانداخت! و تماشا میکرد.
روزی فلسفه این کار را از او پرسیدم. لبخندی زد و گفت: «تجسّم و تشبیه عملی حدیث روزگار است و آدمها و جمعآوری چیزهایی به نام فرزند، مال و ثروت ... و همچنین اشارهای است به گذر عمر و آمد و رفت انسانها... اگر آدم بفهمد که چیزی جز مثل این سنگریزهها در این جهان پهناور و عالم هستی بزرگ، نیست و به سرعت هم در جریان و سیر آب در جوی زندگی از گردونه خارج خواهد شد، دیگر خیلی باد تو دماغش نمیافتد و میفهمد که چند روزی بیش ماندنی نیست و این آب او را با خود میبرد و اگر این را دانست، به روشنی میفهمد که این چند روزه هم ارزش و اعتبار و دلبستن به آن را ندارد.»
روزی گفتم: جناب مرشد، من قلباً خود درویش مسلکم و اصلاً طلبه یعنی درویش! نصیحتی دهید که مفید افتد و تجربه آموزد. لبخند خاص خودش را زد و گفت: «اولاً من مرشد و استاد نیستم، آقا جلال استاد است. ثانیاً من کی هستم که شما سید اولاد پیامبر اکرم را نصیحت کنم؟ جدّ شما نصیحتها را کرده. آنها را آویزه گوش کنید، خیلی چیزها به دست میآید.»
گفتم: «بالاخره شما عمری سپری کردهاید و تجربهای اندوختهاید. بد نیست که ما هم از ثمره آن تجربهها بهرهمند شویم.» گفت: «اگر همیشه و در همه چیز خدا را در نظر داشته باشی که حاضر و ناظر است...، همه چیز خود به خود حل میشود... البته اگر اجازه دهید! یک نکته را میخواهم به شما یادآور شوم و آن اینکه: همیشه همانند دیگران و هماهنگ مردم بشوید! من گاهی که اینجا میآیم و شما هم مِیآیید، آقاجلال و بچهها اغلب روی گلیم و فرش مینشینند؛ اما شما گاهی روی صندلی مینشینید! صندلی غرور میآورد و زمین نشستن فروتنی. امان از این صندلی که وقتی انسان به آن بچسبد، دیگر ول نمیکند و بالاخره هم ضایع میشود.»
گفتم: «حقیر فقیر اشاره کردم که خود درویش مسلکم و ظاهراً فعلاً علاقهای هم به زخارف دنیا یا صندلی ندارم، ولی به این دلیل گاهی روی صندلی مینشینم که اشراف به باغ داشته باشم و درخت و گل و گیاه و سبزه و جوی آب را بهتر ببینم، وگرنه این تک صندلی شکسته که دل بستن ندارد!»
گفت: «این راه بهتر دیگری هم دارد. هرگاه خواستید درختها و گلها را بهتر تماشا کنید و به جوی آب نظر کنید و گذر عمر را ببینید، داخل باغ بروید و همه چیز را به راحتی و از نزدیک نظاره کنید! بدون صندلی شکسته هم میشود باغ و دنیا را بهتر و زیباتر دید!»
از استاد جلال آشتیانی درباره درویش پرسیدم. گفت: آدم عجیبی است. خیلی کم حرف است و کارهای غریبی انجام میدهد. شاید میخواهد خود را دیوانه نشان دهد تا کسی مزاحمش نشود...
البته من از آن تاریخ به بعد، آن تک صندلی شکسته را ول کردم و به پند زیبا و نصیحت پرمعنای درویش عمل کردم، ولی بعدها و با مرور زمان فهمیدم که مراد او از «صندلی» که انسان را «ضایع» میکند، چه بود! مراد او صندلیهایی بود که بعدها به دست آمد و آنها را چسبیدیم و دل بستیم و از خیلی چیزها غافل ماندیم! و بعضیها ضایع ...
* * *
... پس از کودتای ضد مردمی 28 مرداد، پاتوق امن همه بچهها، منزل آقا سید مهدی رضوی بود و در واقع این خانه امن که پناهگاه دانشجویان وابسته به انجمن اسلامی دانشجویان و اعضای هوادار نهضت مقاومت ملی بود، به یکی از مراکز عمده فعالیت سیاسی ضد رژیم کودتا تبدیل شده بود و سالها همچنان «خانه امن» مبارزان و مرکز تجمع و مشورت دانشجویان مسلمان در راستای اهداف «نهضت مقاومت» بود که پایهگذار اصلی آن هم باز رهبران اسلامگرای نهضت و در رأس آنها: آیتالله سید رضا زنجانی و آیتالله سید ابوالفضل زنجانی و دوستانی مانند مهندس بازرگان، مرحوم محمد نخشب بودند و با اشراف و رهنمود آنها، به فعالیت سیاسی اجتماعی میپرداختند.
در یکی از دیدارهای معمولی در منزل آقای رضوی، استاد جلالالدین آشتیانی، روی همان ذوق عرفانی و فلسفه اشراقی، مکتوبی را که از استاد بزرگوار خود آیتالله علامه رفیعی قزوینی در اختیار داشت، با چند حاشیه توضیحی[1] و با عنوان خاص، به اینجانب اهدا نمود که اینک متن اصلی آن مکتوب و حواشی استاد آشتیانی، برای استفاده عموم، منتشر میگردد.
این مکتوب در تاریخ سوم شعبان 1376 هـ.ق. م/ اسفندماه 1335 (نیم قرن پیش)[2] به درخواست آقای ذوالمجد طباطبائی قمی «تحریر و قلمی» شده است و متن کامل آن مکتوب چنین است:[3]