پیوست 5

ایران بر روی کوه آتشفشان!

«سگ‌های انگلیس! باید بروند»

اشاره: محمد حسنین هیکل، مورخ و نویسنده معروف مصری، در اوج شکوفایی نهضت به تهران آمد و مدت یک ماه در ایران به سر برد. او حوادث آن ایام را به روزنامه «اخبارالیوم» چاپ قاهره گزارش می‌کرد و سپس، مجموعه مقالات خود را در این رابطه، تحت عنوان: «ایران فوق برکان» ـ ایران بر روی کوه آتشفشان ـ توسط «دارالاخبارالیوم» و به عنوان مهمترین کتاب سال، منتشر ساخت.

نسخ این کتاب، که در سال 1330ش در قاهره به چاپ رسید و مطالب آن از قول یک شاهد می‌توانست مورد توجه قرار گیرد، به سرعت نایاب گردید و اکنون نیز جزو آثار محمد حسنین هیکل، تجدید چاپ نمی‌شود؟! شاید «مصلحت‌گرایی» هیکل باعث شده که دیگر در فکر چاپ مجدد آن نباشد؟!...

علاوه بر مطالب، در این کتاب عکس‌های جالبی هم آمده که جنبۀ تاریخی دارد و توسط خبرنگار و عکاس روزنامه «اخبارالیوم» تهیه شده است... و ما به مناسبت بزرگداشت خاطره آیت‌الله کاشانی، فصل چهارم این کتاب را ـ از صفحه 75 تا 98 متن عربی، چاپ قاهره ـ ترجمه کرده، که همراه با عکسی از محمد حسنین هیکل در کنار آیت‌الله کاشانی می‌آوریم، به امید آنکه مورد قبول حق قرار گیرد.

1ـ رهبر حرکت، در تهران

صدای آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی در تمام گوشه و کنار جهان می‌پیچد... و او همچنان می‌غرد: «سگ‌های انگلیس! از کشور ما خارج شوید و نفت ما را رها کنید.»

رزم‌آرا که با چهار گلوله از میدان اخراج شد، موقعیت را کاملاً تحت سیطره و نفوذ آیت‌الله درآورده است. تهران، افسانه‌های گونه‌گونی از آیت‌الله نقل می‌کند. اولین قسمت از سری عجایب، قصه تظاهرات بزرگی بود که آیت‌الله به هنگام بررسی لایحۀ نفت در مجلس به آن امر کرده بود. سیل جمعیت از طریق خیابان‌هایی که به میدان بهارستان منتهی می‌شد، در حال فریاد و شعار دادن پیش می‌رفتند.

در تهران شایع شده بود که پلیس، در صورت نزدیک شدن جمعیت به پارلمان، دستور دارد که به سوی آنها تیراندازی کند! خبر به آیت‌الله نیز رسیده بود. ناگهان آیت‌الله خطاب به پسرش فریاد زد: «کفن مرا بیاور!» کفن برای ایشان آورده شد. آیت‌الله بعد از غسل و دو رکعت نماز، کفن را پوشید و با استقبال از مرگ، در پیشاپیش جمعیت به راه افتاد.

توده‌های عظیم تظاهرکننده با مشاهده کفن‌پوشی آیت‌الله، به تل بزرگی از باروت تبدیل شد، گویا خود آیت‌الله چون آتشی در میان باروت قرار گرفت. مردم در خیابان‌های تهران با خروشی چون امواج دریاها و مانند قضا و قدر الهی، به سوی پارلمان پیش می‌رفتند. ولی هنگامی که مردم به نزدیکی پارلمان رسیدند، به ناگاه، افراد پلیس که در بالای ساختمان مجلس بودند مواضع خود را ترک کردند؛ زیرا طبق یک دستور از کاخ «مرمر» گفته شده بود که در مقابل آیت‌الله مقاومت نکنید...

داستان زندگی آیت‌الله کاشانی، ساده ولی مانند طوفان، تند و نیرومند است!...

نام آیت‌الله، سید ابوالقاسم کاشانی است و در خاندانی بزرگ در اطراف خراسان به دنیا آمده است[1] و اینک وی از لحاظ نفوذ معنوی و قدرت، نیرومندترین رهبر شیعه به حساب می‌آید. ویژگی قدرت این مرد در نحوۀ اقدامات وی نهفته است، که پیوسته خواسته‌های خود را به موقع به اجرا در می‌آورد... وقتی که آیت‌الله کاشانی به سیاست روی آورد صدایش در میان قبیله‌ها و توده‌ها پیچید و از مرزهای ایران نیز گذشت، یعنی از سمت شرق به افغانستان رسید و از غرب در عراق شنیده شد و شاید طولی نکشد که آیت‌الله مقام رهبری مطلق شیعه را به دست آورد.

دشمنی سرسختانه آیت‌الله کاشانی با انگلیس مشهور است. در سال 1941 که رشید عالی گیلانی در عراق بر علیه استعمار انگلیس قیام کرد، پشتوانۀ معنوی انقلاب وی، آیت‌الله کاشانی بود، و مثلثی که در آن زمان بر بغداد حکومت می‌راند، عبارت بود از: رشید عالی گیلانی (رهبر انقلاب)، حاج امین الحسینی (مفتی اعظم قدس) و آیت‌الله کاشانی (رهبر نیرومند شیعه).

انقلاب گیلانی در برابر انگلیس با شکست مواجه شد و آیت‌الله کاشانی در کنار هم‌رزمانش ـ گیلانی و حسینی ـ از مرز عراق وارد ایران شدند، ولی زمانی که انگلیس‌ها وارد تهران شدند اولین کارشان این بود که منزل آیت‌الله را به وسیلۀ تانک‌ها و زره‌پوش‌های خود محاصره کرده و سپس وی را به خارج از ایران تبعید نمایند.

آیت‌الله، لبنان را برای تبعید پذیرفت تا از میهن خود زیاد دور نباشد و بتواند مسائل ایران را پی‌گیری کند و همین نکته راز پیروزی او را در انتخابات روشن می‌سازد... آری! او در تبعید بود ولی در تهران به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شد! و اکنون دیگر مفهومی ندارد کسی که به نمایندگی مجلس انتخاب شده در تبعیدگاه بماند، لذا دولت با احترام از ایشان دعوت نمود که به وطن خود بازگردد.

مراسم استقبال از رهبر تبعیدی چنان پرشکوه بود که تهران نظیر آن را قبلاً به خاطر نداشت. بیش از نیم میلیون زن و مرد، کودک و بزرگ، فرودگاه مهرآباد را دربرگرفته بودند و در محوطۀ فرودگاه، رجال مملکت و وزرای کابینه، به صف ایستاده بودند!... وقتی که آیت‌الله کاشانی با اتومبیل از فرودگاه خارج شد، منظره بی‌نظیری بود. مردم اتومبیل او را با سرنشینانش بالای دست‌های خود گرفته و به شهر بردند.

آیت‌الله بدون اتلاف وقت، مشغول تنظیم صفوف یاران خود برای ادامه مبارزات ملی شد و چیزی نگذشت که به قله آمادگی رسید و نفوذ فراگیر خود را در همه زمینه‌ها توسعه داد...

نفوذ معنوی آیت‌الله کاشانی در قلب‌های مردم بود، و نفوذ مادی وی، اموال همه مردم شیعه بود، که داوطلبانه یک پنجم درآمد سالانه خود را به عنوان «خمس» به ایشان تقدیم می‌کردند، و نیروی انسانی ایشان، همۀ طلاب علوم دینی حوزه‌های علمیه نجف و قم و دیگر حوزه‌های شهرهای ایران بود و البته خطبا، وعاظ و ائمۀ مساجد هم در همه‌جا، ثناگوی آیت‌الله و مدافع وی بودند.

بدین ترتیب آیت‌الله بر همۀ مردم کوچه و بازار سیطرۀ کامل داشت، ولی او می‌خواست که بر پارلمان و افکار آگاهان که در اختیار پارلمان بود نیز مسلط شود، تا بتواند خواسته‌های نهضت خود را بدون مقاومت مؤثری به مرحله اجرا درآورد، از این رو، فراکسیون جبهه ملی در مجلس به وجود آمد که اکثر اعضای آن از فارغ‌التحصیلان دانشگاه «سوربن» بودند و همۀ آنها به ریاست دکتر محمد مصدق، زیر پرچم آیت‌الله کاشانی گرد آمدند و رهبری آیت‌الله را از جان و دل پذیرفتند...

وقتی که دیپلمات برجسته انگلیس «لرد ونسیتارت»، در مجلس لردهای انگلیس، در سخنانی به آیت‌الله حمله کرد، به دنبال او وزیر خارجه انگلیس دربارۀ آیت‌الله گفت: «این تحریک‌کنندۀ تروریست! عامل اصلی حوادث فاجعه‌آمیز ایران است!» به دنبال این اظهارات، نمایندگان ملی مجلس، آیت‌الله را به ریاست مجلس انتخاب کردند تا این رفتار، شکستی برای انگلیس و یک پیروزی برای آیت‌الله باشد، به طوری که یکی از نمایندگان مجلس به نام دکتر بقایی در نطق خود علیه انگلیس گفت: «خاک نعلین آیت‌الله، یک میلیون بار از کله‌های همه سیاستمداران انگلیس بیشتر شرافت دارد.»

یکی دیگر از عوامل نفوذ آیت‌الله کاشانی، جمعیت فدائیان اسلام است. یعنی اگر آیت‌الله از نفوذ معنوی نتواند بهره‌مند شود از نفوذ ملی خود یعنی زبان خطبا و ائمۀ جماعت استفاده می‌کند، و اگر از آن نیز ناامید گردد، به نفوذ سیاسی خود در مجلس ملی تکیه می‌کند، و اگر از آن هم نتیجه‌ای نگیرد از قدرت مادی خود، که ریشه در اموال همه شیعیان دارد، استفاده می‌کند، و اگر آن نیز مؤثر نباشد، همۀ آن قدرت‌ها را به کناری می‌نهد و آخرین سخن را به فدائیان اسلام می‌سپارد.

فدائیان اسلام چگونه سخن می‌گویند؟

سخنان آنان، از گلوله‌های سربی است! و جمله‌های آنان را رگبار مسلسل‌ها می‌نگارند!

محمد حسنین هیکل در تهران (پامنار) - منزل آیت الله کاشانی -

2ـ فدائیان اسلام

رهبر معنوی عالی‌رتبه جمعیت فدائیان اسلام، آیت‌الله کاشانی است، ولی رئیس اجرایی و مسئول مستقیم آن، شخص دیگری است...

داستان تشکیل فدائیان اسلام از شهر «نجف»، مرکز بزرگ تشیع در عراق، آغاز شد. نواب صفوی، رهبر جمعیت، روزی در مسجد هندی نجف نشسته بود که ناگهان نشریه‌ای از ایران به دستش می‌رسد که مقاله‌ای از آن را نویسنده معروف ایرانی، «کسروی» نوشته بود. نواب صفوی پس از مطالعه آن مقاله دید که نوشته‌های کسروی شامل اهانت‌هایی زشت نسبت به دین اسلام است. نواب، با خشم و غضب از جای برخاسته و نزد یکی از مجتهدین حوزه رفت تا رأی آن رهبر شیعی را درباره نویسنده مقاله بداند... مجتهد شیعه در پاسخ او گفت: «او مرتد است و قتلش مجاز!...»

مجتهد شیعه، این سخن را بسیار ساده بیان کرد، در حالی که خبر نداشت این فتوای او به منزلۀ دستوری است برای پیدایش جمعیت فدائیان اسلام که از لحاظ نتیجه عملیات در «شرق»، بزرگ‌ترین است!

نواب صفوی این فتوا را در سینۀ خود پنهان نمود و برای جستجوی کسروی ـ مرتدی که قتلش جایز است ـ رهسپار تهران گردید. نواب صفوی در مدرسۀ سپهسالار ـ بزرگ‌ترین مدرسۀ دینی تهران ـ اتاقی گرفت. یکی از برادران فدائی او به من گفت: «آن ایام، نواب از صبح تا شب در کنار حوض مدرسه می‌نشست و به ماهی‌های قرمز کوچکی که در میان آب‌های حوض شناور بودند، خیره می‌شد، و درباره چگونگی قتل کسروی می‌اندیشید.»

مدرسه سپهسالار، مرکز دیدارهای جوانان متدینی بود که آتش دیانت و تعصب در قلب‌های آنها زبانه می‌کشید، و در این دیدارها بود که نواب صفوی لب به سخن گشود و گوشه‌ای از اندیشه‌های خود را بیان نمود و ناگهان هسته‌های «فدائیان اسلام» به وجود آمدند و رفقای جدید دور او را گرفتند. اعلام موجودیت فدائیان اسلام وقتی عملی گردید که سه تن از اعضای جمعیت به کسروی حمله کرده و او را آنچنان با چوب زدند تا نقش زمین شد، آنها به تصور اینکه کسروی مرده است، او را رها کرده و رفتند.

ولی کسروی زنده ماند و تقدیر چنین بود که چند صباحی دیگر به زندگی ادامه دهد. او را به بیمارستان بردند و بعد از یک عمل کوچک، آثار حیات در او مشاهده گردید، در حالی که فدائیان اسلام فکر می‌کردند: «زمین از وجود یک خیانتکار پاک شده است»! ولی چند ساعت بعد معلوم شد که زمین از وجود نجس او هنوز پاک نشده، بلکه برای بهبود کسروی امید زیادی می‌رود!

فدائیان اسلام، در حالی که دندان‌های خود را از خشم روی هم می‌فشردند که چرا شکار را این گونه از دست داده‌اند، شب را به صبح رساندند، ولی کینۀ دشمن در سینه آنها می‌جوشید تا فرصت دیگری به دست آید.

کسروی بهبود یافت و زندگی عادی خود را از سر گرفت ولی این بار او می‌دانست که شمشیرهای تیز فدائیان اسلام او را تهدید می‌کند، لذا هفت تیری با خود به همراه داشت و محافظ ویژه‌ای نیز برای او تعیین شد که مثل سایه با اسلحه او را همراهی می‌کرد.

کسروی علاوه بر روزنامه‌نویسی، وکیل دادگستری هم بود. یک روز صبح، در کاخ دادگستری تهران، در حالی که در مقابل دادستان به عنوان وکیل دعاوی ادعانامه‌ای را قرائت می‌نمود، ناگهان چهار مرد مسلح که نواب صفوی آنها را رهبری می‌کرد وارد سالن دادگاه شده و شروع به تیراندازی کردند. در حالی که صدای شلیک در کاخ دادگستری طنین افکنده بود، همه آنهایی که در سالن بودند اعم از شهود، نگهبانان، قضات، وکلا و تماشاگران، همگی فرار کردند و دادستان غش کرد و در پشت میز افتاد... البته این بار کسروی نتوانست جان سالم به در ببرد، او با دوازده تیر در لحظات نخستین جان سپرد و نگهبان او هم، در حالی که سلاح خود را آماده شلیک می‌کرد، به کسروی پیوست!

هر چهار مرد مسلح از کاخ دادگستری خارج شدند و در حالی که اسلحه خود را در دست داشتند، در میان انبوه مردم در داخل یکی از مساجد ناپدید شدند!

روزنامه‌ها، آن روز بیانیه‌ای از فدائیان اسلام منتشر کردند که در آن آمده بود: «دنیا از شرارت‌های کسروی راحت شد و او به سزای جنایات خود رسید.»

... حادثه بزرگ بعدی این بود که آیت‌الله کاشانی وارد میدان شد و در حالی که از فدائیان پشتیبانی می‌کرد، قتل کسروی را تبریک گفت. مقامات امنیتی تهران خطر را احساس کرده و به سرعت نواب صفوی و گروهی از یاران وی را به اتهام قتل کسروی دستگیر کردند. محاکمه متهمان در یک فضای داغ و تند، که فضای زورآزمایی روش‌های شگفت فدائیان بود، آغاز شد در حالی که اعلامیه‌های پی‌درپی فدائیان در روزنامه‌ها مانند طبل صدا می‌کرد و در پشت سر آن اعلامیه‌ها، پشتیبانی آیت‌الله کاشانی بود که افکار عمومی را در اختیار داشت.

مسئولین دادگستری وقتی که از ده‌ها شاهد ماجرا، که در روز حادثه در سالن دادگستری حاضر بودند، سؤال می‌نمودند، کسی جرأت نداشت که جلو آمده و شهادت دهد. از خود دادستان نیز، که در آن هنگام پشت میزش بود، سؤال کردند و او در پاسخ گفت: «من صدای شلیک را شنیدم و آتش را که از دهانه هفت‌تیرها بیرون می‌آمد دیدم و غش کردم و چند ساعت بعد به هوش آمدم!!»

بالأخره روز صدور حکم درباره چهار متهم فرا رسید، ولی قضات دادگستری که باید حکم را صادر می‌کردند، هنگام ورود به ساختمان دادگستری آذین‌بندی پرشکوهی را در محوطه کاخ دادگستری دیدند، و وقتی علت امر را جویا شدند، جواب شنیدند که این جشن به خاطر حکم تبرئۀ نواب صفوی و یاران او ترتیب داده شده است! قضات گفتند: ولی ما هنوز حکمی صادر نکرده‌ایم! در جواب گفته شد: ولی فدائیان اسلام به عدالت شما رأی اعتماد داده‌اند!! بعد، قضات فهمیدند که این چراغانی از دادگاه تا منزل آیت‌الله کاشانی ادامه دارد و آیت‌الله، متهمین را برای صرف غذا به منزل خود دعوت نموده است؛ زیرا این آیت‌الله کاشانی است که به عنوان حاکم شرع باید حکم را صادر می‌کرد و پرونده اتهامی بسته می‌شد. قضات سپس چند رأس گوسفند را در مقابل درب خروجی دادگاه دیدند که قرار بود به دستور آیت‌الله کاشانی این قربانی‌ها در زیر پای نواب صفوی و یارانش ذبح شوند.

وقتی که قضات خواستند وارد محکمه شوند دیدند که نیمکت‌های تماشاگران را افراد ریش‌دار! پر کرده‌اند و چاره‌ای ندیدند جز اینکه به مقتضای حسن ظن آیت‌الله عمل کرده و حکم به برائت متهمین بدهند. نواب صفوی و رفقایش از ساختمان دادگستری خارج شدند و تا منزل آیت‌الله با استقبال و شادمانی مردم روبرو شدند...

«هژیر»، وزیر دربار، در چنین شرایطی وارد ماجرا شد و با نقشه‌هایی توانست آیت‌الله کاشانی را به خارج از ایران تبعید کند. آیت‌الله کاشانی به بیروت رسید و روزنامه‌های دنیا اخبار پیچیده‌ای را از ترور وزیر دربار ایران، یعنی «هژیر»، منتشر کردند. روزنامه‌های تهران هم بیانیه‌ای را از فدائیان چاپ کردند که شک مردم را به یقین تبدیل نمود.

در همان ایام بود که قاتل هژیر در برابر بازپرس ایستاد و با رشادت گفت: «نام من حسین امامی است. بلی! من به دستور فدائیان اسلام هژیر را کشتم...»

... آیت‌الله کاشانی دوباره به تهران بازگشت تا در میان طوفان‌هایی از شور و شوق مردم مورد استقبال قرار گیرد.

کارها بدین شکل جریان داشت. آیت‌الله کاشانی الهام‌بخش مردم بود و نواب صفوی دستور می‌داد و طوفان‌های فدائیان اسلام هر روز به دنبال طوفان دیگری برمی‌خاست تا این که این بار خلیل طهماسبی در دادگاه ایستاده و گفت: «بلی! من ژنرال رزم‌آرا را، به دستور فدائیان اسلام کشتم.»

3ـ انگلیسی‌های سگ، بیرون بروند

من در مدت اقامت چند هفته‌ای در تهران، چهار مرتبه با آیت‌الله کاشانی ملاقات داشتم. اولین ملاقات من با آیت‌الله به وسیله دکتر محمد فاطمی،[2] سردبیر روزنامۀ «باختر امروز» که ملی شدن صنعت نفت برای اولین بار از سوی او مطرح شد، انجام گرفت... وقتی که در خیابان شاه سوار تاکسی شدم، آدرس منزل آیت‌الله را به راننده دادم. راننده تاکسی نخست نگاه تندی به من انداخت و گفت: تو می‌خواهی بروی منزل آیت‌الله؟ پس چرا نمی‌گویی برو منزل آیت‌الله؟ منزل آیت‌الله دیگر آدرس نمی‌خواهد!

بعد رانندۀ تاکسی با صدای آهسته گفت: آقای من! ببخشید من با شما تند صحبت کردم، سزاوار نبود با کسی که می‌خواهد به نزد آیت‌الله برود با صدای بلند سخن بگویم.

تاکسی مقابل منزل آیت‌الله نگه داشت. در آنجا، سه راهنما منتظر من بودند که همراه آنها به اندرون منزل آیت‌الله راه یافتم. از دالان‌های باریک و کوچک، عبور کردم تا به اتاق نماز آیت‌الله کاشانی رسیدم. در مسیر راه به اتاق آیت‌الله، صدها جفت کفش از همه جور، در قسمت بیرون دیده می‌شد و از وجود این همه کفش، کثرت جمعیت در داخل اتاق‌ها روشن می‌شد. وقتی داخل اتاق شدم، پیرمردی ریش سفید با عمامۀ سیاه که در صدر مجلس نشسته بود نظرم را به خود جلب کرد. این پیر فرتوت، که چهره‌اش بیش از هفتاد سال را نشان می‌داد، همان آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی بود. در همان لحظۀ ورود به اتاق، فشار دستی را بر کتف خود احساس کردم که مرا به نشستن دعوت می‌کرد. نخست دم در اتاق نشسته بودم، آنگاه آهسته آهسته روی زانو به آیت‌الله نزدیک شدم و سپس متوجه شدم که طبق آداب و رسوم می‌بایستی همین طور به آیت‌الله نزدیک شد.[3] نفس‌های گرم و مؤمن همراه چشمان پرجاذبه مردان ریش‌دار و بخار استکان‌های چایی که هر ده دقیقه به عنوان پذیرایی، بین افراد دور می‌زد، فضای اتاق را گرم و داغ کرده بود...

آثار هوش و ذکاوت در چشمان آیت‌الله می‌درخشید. او در حالیکه تبسم شیرین و آرامی بر لب‌هایش نقش بسته بود، نگاهی به من کرد و به زبان عربی، ولی با لهجه فارسی، سخن را چنین آغاز نمود: «مرا معذور بدارید که این طور با شما صحبت می‌کنم، من به زبان عربی تسلط کامل دارم، ولی هنگام سخن می‌ترسم فهم آن برای شنوندگان مشکل باشد»... سپس از من پرسید: «در ایران چه دیدی؟»

گفتم: «در واقع من چیزی ندیده‌ام و از وقتی که وارد ایران شده‌ام، هر چه صبح شنیدم عکس آن را بعد از ظهر می‌شنوم و هر چیزی را که کسی با سوگند به من می‌گوید، دیگری آن را با سوگندهای غلیظ‌تر تکذیب می‌کند و من نمی‌دانم وقتی که به مصر برگردم، اگر از من بپرسند حقیقت ایران چیست، در پاسخ آنها چه بگویم؟»

آیت‌الله خندید و در حالی که قیافه‌اش تغییر می‌کرد و نگاهش کم کم حالت تندی می‌گرفت، در جواب من با قاطعیت تمام گفت: «می‌خواهی حقیقت را در یک جمله بگویم؟ ما می‌خواهیم انگلیس‌های سگ را از کشور خود بیرون کنیم. بله، ما می‌خواهیم انگلیسی‌های سگ کشور ما و همۀ کشورهای اسلامی را ترک کنند.»

آیت‌الله افزود: «انگلیس‌های سگ، استقلال ما را از بین بردند همانطور که قرآن را از ما گرفتند! اکنون قرآن کجاست؟ احکام قرآن چه شد؟» بعد اشاره کرد به قلمی که روی سجاده‌اش قرار داشت و گفت: «بنویس... از قول من به دولت‌های اسلامی برسان که ابوالقاسم کاشانی، خدمتگزار اسلام و مسلمان‌ها، می‌گوید هیچ کار شما استوار نمی‌گردد مگر اینکه زندگی خود را بر پایه‌های قرآن استوار سازید... انگلیسی‌های سگ، قرآن ما را دزدیدند و...»

آنگاه آیت‌الله از من پرسید: «تو گلادستون را می‌شناسی؟ او یک سگ انگلیسی بود، نخست وزیر انگلیسی‌های سگ هم بود. او می‌گفت تا روزی که قرآن در بین امت‌های اسلامی وجود دارد راه برای انگلیس بسته است، برای سرکوب کامل آنها، باید قرآن را از آنها گرفت. و بالأخره گلادستون سگ و ایل و تبار سگش، کوشیدند تا قرآن را از ما گرفتند.»

چهرۀ طوفانی آیت‌الله، رو به آرامش نهاد و لبخند آرامی صورت او را زینت بخشید و افزود: «به زودی یاران خیانتکار انگلیس می‌میرند و دستشان کوتاه می‌شود. همین دو روز پیش دست یکی از آنها کوتاه شد و بقیه هم باید منتظر باشند، قتل رزم‌آرا به توفیق و الهام از خداوند صورت گرفت تا اینکه مرگ او پند و عبرتی باشد برای افراد سست ایمانی که قاطعیت ندارند.»

سپس آیت‌الله با حالت تندتر و عزم و اراده‌ای راسخ گفت: «به زودی نفت ملی می‌شود، تا اینکه هر قطره نفتی که از خاک ایران استخراج می‌شود ملک خاص ایرانی باشد بدون هیچ شریکی...!»

صحبت‌هایمان، ساعتی پیرامون مسائل ایران دور زد و بعد آیت‌الله از کشورهای اسلامی سخن به میان آورد و پرسید: «حال مفتی بزرگ ما چه طور است؟» بعد با اشتیاق گفت: «چقدر آرزو دارم که حاج امین الحسینی به ایران بیاید.»

بعد از دو ساعت، اتاق آیت‌الله را ترک کردم و این نخستین دیدار من با آیت‌الله بود.

4ـ گله آیت‌الله از «اخبارالیوم»

دومین دیدار من با آیت‌الله قصه عجیبی دارد! مصاحبۀ اول خودم را با آیت‌الله برای درج در روزنامۀ «اخبارالیوم»، ضمیمۀ وضع و اخبار تهران، فرستاده بودم. اتفاقاً روزنامه در همان روز انتشارش در قاهره، به تهران رسیده بود و روزنامه‌های عصر تهران، قسمت‌هایی از آن را درج کرده بودند و من در آن روز، با هواپیما تهران را به قصد بازدید کوتاهی از استان‌های گیلان و مازندران، ترک نموده بودم، ولی ساعت 8 شب همان روز بازگشتم...

با خستگی تمام و بیش از اندازه، در حال ورود به هتل بودم که شش یا هفت نفر مرد ریش‌دار، که به نظرم بعضی از آنها را قبلاً در جای دیگری دیده بودم، مشاهده نمودم و با اندک تأملی دریافتم که آنها را قبلاً در منزل آیت‌الله کاشانی دیده‌ام.

یکی از آنها به سوی من آمد و در حالی که چشم‌های جامدش هیچگونه حالت و تعبیری نداشت، گفت: «آیت‌الله می‌خواهند هم‌اکنون تو را ببینند!!»

با لحن اعتذار گفتم: «من خسته و کوفته هستم، چه بهتر که فردا صبح خدمت ایشان برسم.» این بار چشمان او حالت اصرار به خود گرفت و گفت: «آیت‌الله می‌خواهد همین الآن تو را ببیند و ما سه ساعت است که منتظر شما هستیم!!»

ظاهراً چاره‌ای نبود! همگی سوار اتومبیل شدیم و به طرف منزل آیت‌الله کاشانی به راه افتادیم. در بین راه، همان مرد با لحن تندی به من گفت: «چگونه فرد مسلمانی مثل شما کاری می‌کند که موجب رنجش آیت‌الله می‌شود؟!» گفتم: «آیا من کاری کرده‌ام که باعث رنجش آیت‌الله شده است؟» گفت: «بعضی از مطالبی را که نوشته‌ای ایشان نپسندیده‌اند!» با ناراحتی گفتم: «نوشته‌های من کجاست؟» گفت: «بعضی از مطالب را روزنامه‌های عصر به زبان فارسی ترجمه کرده‌اند و خود روزنامۀ «اخبارالیوم» هم به دست آیت‌الله رسیده است!»

اتومبیل مقابل منزل آیت‌الله توقف کرد، همراه نگهبانان! پیاده شدیم و در حالیکه احساس دوران می‌کردم، وارد دالان و دهلیزهای پر پیچ و خم منزل آیت‌الله شدیم!

من مطمئن بودم چیزی که موجب خشم آیت‌الله باشد ننوشته‌ام، ولی آیا روزنامه «اخبارالیوم» مطلبی را از منبع دیگری نقل نکرده که باعث ناراحتی آیت‌الله شده باشد؟! و اگر اینطور باشد چه باید بکنم؟ بالأخره از میان صدها جفت کفش رنگارنگ عبور کرده و وارد اتاق شدم در حالیکه قلبم به سختی میزد، ولی چه کار می‌توانستم بکنم؟

استقبال آیت‌الله از من دوستانه بود، ولی احساس کردم که چیزی در درون دارد که او را ناراحت ساخته است. تصمیم گرفتم که حمله را من آغاز بکنم و گفتم مثل اینکه حضرت عالی در مورد «اخبارالیوم» نظراتی دارید... آیت‌الله یک نسخه از روزنامه «اخبارالیوم» را از زیر گوشۀ تشکچه خود بیرون آورد و به سطر اول آن اشاره کرد و آهسته در گوش من گفت: «تو می‌گویی که من، حاکم بر موقعیت تهران هستم! آیا نفوذ من از تهران تجاوز نمی‌کند؟ چرا کلمۀ «ایران» را به جای «تهران» به کار نبرده‌ای؟» در اینجا احساس می‌کردم که یواش یواش آرامش به قلب من بر می‌گردد...

با لبخند گفتم: «آیا همۀ مشکل همین است؟ من قصدم از تهران به عنوان پایتخت، همۀ ایران است و این به عقیده من درست است.» آیت‌الله اندکی سکوت کرده و سپس با لبخند گفت: «چرا، مطلب دیگری هم هست!» بعد صفحۀ سوم «اخبار الیوم» را باز کرد و گفت: «اینجا نوشته‌ای که کلمات از دهان من سست و بریده و جویده خارج می‌شد؟»

گفتم: «من هرگز چنین نگفته و اینجور ننوشته‌ام.» سپس روزنامه را از دست آیت‌الله گرفتم و سطرهای آن را مرور کردم تا به مطالبی که آیت‌الله را برانگیخته بود رسیدم و به آیت‌الله گفتم: «من نوشته‌ام که کلمات به آرامی از دهان آیت‌الله بیرون می‌آید، و مقصودم این بوده که اعتماد به نفس و راستی و امید را در سخنان شما ترسیم کنم... این متن نوشته من در روزنامه است.»

آیت‌الله گفت: «اگر اینطور باشد پس در ترجمه فارسی آن اشتباهی رخ داده است» و سپس با تبسم شیرین خود دستش را دراز نمود و به علامت مهربانی بر شانۀ من گذاشت. سپس مردی که مرا از هتل نزد آیت‌الله آورده بود با صدای بلند گفت: «برادر مسلمان ما تقصیری ندارد!» من گفتم: «مگر برادر مسلمان شما متهم بود؟» در این اثناء یک نفر از سر خیرخواهی با آرنج خود به پهلوی من زد و آهسته گفت: «چیزی نگو!... خدا را شکر کن که به خیر و خوشی تمام شد.»

آیت‌الله برای بار دوم و به عنوان دلجویی با دست خود کتف مرا نوازش داد و گفت: «الحمدلله» و به دنبال آن صدها حنجره با هم گفتند: «الحمدلله»! و وقتی به دقت نگاه کردم، دیدم که چشمان همه آنها، با محبت و دوستی، به من می‌نگرد!

5ـ مهمترین شخصیت پس از هیتلر!

سومین دیدار من با آیت‌الله، روزی بود که «سفتون دیلمر»، خبرنگار معروف روزنامۀ «دیلی اکسپرس» انگلیسی، خود را برای مصاحبه با آیت‌الله آماده می‌کرد.

آیت‌الله قبلاً از پذیرفتن «دیلمر» برای مصاحبه خودداری می‌ورزید؛ زیرا «دیلمر» یک انگلیسی و طبعاً یک سگ بود، ولی او با بردباری و پافشاری توانست با آیت‌الله مصاحبه‌ای به عمل آورد.

منظرۀ این مرد انگلیسی چاق و خوشحال که در مقابل آیت‌الله کاشانی دو زانو نشسته بود، منظره جالب و هیجان‌انگیزی بود. در آغاز مصاحبه، آیت‌الله سرگرم گفتگوی تلفنی با رئیس ستاد ارتش ایران بود. آیت‌الله با لحنی آرام، که با اندکی تهدید همراه بود، به رئیس ستاد می‌گفت: «به من خبر رسیده که بعضی از افسران وابسته به رزم‌آرای خائن سوءقصدی را بر ضد من طرح‌ریزی کرده‌اند و من به تو به عنوان رئیس ستاد ارتش، هشدار می‌دهم تا تصمیمات لازم را دربارۀ این دیوانه‌ها بگیری و من شخصاً نمی‌خواهم دخالت کنم ـ با آنکه قادر به چنین کاری هستم ـ و موقعیت را به تو واگذار می‌کنم و از تو می‌خواهم که مرا از نتیجۀ اقدامات خود باخبر سازی...». سپس آیت‌الله گوشی تلفن را گذاشت و متوجه «دیلمر» شد و خطاب به مترجم خود گفت: «هرچه که من می‌گویم باید کلمه به کلمه برای او ترجمه کنی!... متوجه شدی؟» سپس متوجه دیلمر شد و گفت: «من مصاحبه با تو را نمی‌پذیرفتم؛ به این دلیل که ایل و تبار تو را دوست نمی‌دارم.»

آیت‌الله سپس افزود: «من اعتقاد دارم، همۀ انگلیسی‌ها سگ هستند! ولی آنهایی که برای تو پیش من وساطت کردند، گفتند: تو مثل دیگر انگلیس‌ها سگ نیستی! و تو مثل کودک پاکیزه‌ای هستی در دامن کنیزی پست!»

مترجم همه مطالب آیت‌الله را به دقت و کلمه به کلمه، برای «دیلمر» بیان کرد و دیلمر با سکوت و شکیبایی و بردباری، لبخندی زده و سپس پرسش‌ها و پاسخ‌ها، که هر کدام به مثابه گلوله‌های آتشین بود، آغاز گردید.

دیلمر پرسید: «نظر آیت‌الله دربارۀ رزم‌آرا و موضوع کشته‌شدن وی و قاتل او چیست؟»

آیت‌الله با لبخندی پاسخ داد: «رزم‌آرا خائن بود و قتل او امر نیکی به شمار می‌رود و قاتلش یک قهرمان است.»

دیلمر: «چرا مردم تو را بیشتر از شاه، دوست دارند؟»

آیت‌الله خندید و احساس کرد که دیلمر می‌خواهد او را دچار مشکلی سازد، ولی با آرامش جواب داد: «مردم هر کسی را که برای آنها بکوشد و به خاطر آنها مجاهده نماید دوست دارند...» پرسش‌ها و پاسخ‌ها با حرارت تمام یک ساعت ادامه داشت و در پایان، دیلمر نامه‌ای به «دیلی اکسپرس» نوشت که چنین آغاز می‌شد:

«خدایا به دادم برس!... مردم کمک کنید... یک ساعت گفتگو کرده‌ام در میان آتش و التهاب که حاصل آن، مصاحبه‌ای است با سیاستمداری که بی‌تردید در بیست سال گذشته مانندش را ندیده‌ام، یعنی بعد از آنکه بیست سال پیش در واقعۀ آتش‌سوزی «رایشتاگ» با هیتلر مصاحبه کردم، چنین مصاحبه‌ای برای من پیش نیامده بود!»

* * *

قبل از ترک تهران و بازگشت به قاهره، برای چهارمین بار به منزل آیت‌الله رفتم تا با ایشان خداحافظی کنم و این بار سئوالات از جانب ایشان طرح می‌شد و بر من بود که جواب دهم... ایشان از وضع مصر سؤال نمود و من گفتم: «آموزش و صنعت در مصر، به شدت رو به پیشرفت است.» ولی او سخن مرا قطع کرد و گفت: «آموزش چه و صنعت چه؟ این‌ها سد راه جهاد و مبارزه است و اگر مردم سرگرم اینها باشند پس چه کسی باید با استعمار مبارزه کند؟»

آیت‌الله سپس افزود: «در روزنامه اخبارالیوم خواندم که گویا در مصر برای ملی کردن کانال سوئز گرایشی پیدا شده است.» و سپس با خنده، رو به حضار در جلسه نموده و گفت: «من خوشحالم که ما هر کاری در اینجا انجام می‌دهیم، در کشورهای اسلامی انعکاس مثبت دارد» و سپس آهسته از من پرسید: «آیا نحاس پاشا مرا نمی‌شناسد؟»

گفتم: «چه طور مگر؟» آیت‌الله گفت: «من به هنگام انتصابش به مقام نخست وزیری، تلگرافی برای او فرستادم، ولی جوابی نرسید و نیز دو هفته پیش، تلگراف دیگری در رابطه با گرایش به ملی کردن کانال سوئز فرستادم که هنوز بلاجواب است.»

در این گفتگو یک نفر از یاران آیت‌الله وارد اتاق شد و نامۀ مهمی به دست آیت‌الله داد که بلافاصله مشغول مطالعه آن شد و بعد از مطالعۀ نامه گفت:

«بعضی از ناوگان انگلیس در خلیج فارس با آمادگی کامل به طرف جنوب غربی ایران برای پیاده کردن نیرو در خوزستان حرکت کرده‌اند و اگر انگلیس‌های سگ چنین اقدامی بکنند، خوزستان را برای آنها به جهنم تبدیل می‌کنم و بی‌تردید دستور می‌دهم که اگر ضرورت ایجاب کرد همۀ چاه‌های نفت را به آتش بکشند.»

سپس آیت‌الله انگشت خود را به علامت تهدید بلند کرد و گفت: «اگر انگلیس‌ها دوست دارند پیش از دوزخ الهی، جهنم دنیا را ببینند فقط یک سگ از سگ‌های خود را در خوزستان پیاده کنند...!»

* * *

و این آخرین سخنی بود که من از آیت‌الله کاشانی شنیدم.[4]

خاطره‌ای از محمد حسنین هیکل درباره «آیت‌الله کاشانی و انگلیسی‌های سگ...» در روزنامه مصری اخبارالیوم


[1]. ظاهراً هیکل، «قم» را با شهر «مشهد» اشتباه گرفته و «کاشان» را از شهرهای خراسان شمرده است.

[2]. مراد مرحوم دکتر حسین فاطمی است.

[3]. البته این امر جزو آداب و رسوم بیت آیت‌الله کاشانی نبود.

[4]. این مقاله را در حدود 25 سال پیش ـ یعنی یک ربع قرن! قبل ـ ترجمه کرده‌ام که نخستین بار در فصلنامه: «تاریخ و فرهنگ معاصر» شماره 6،  سال دوم، ویژه‌نامه آیت‌الله کاشانی، در قم چاپ شد... نسخه‌ای از آن مجله را در دیداری با استاد محمد حسنین هیکل در قاهره، به او دادم که از دریافت آن، مسرور و متشکر شد و پرسید: «عکس مرا با آیت‌الله از کجا پیدا کردید؟» گفتم: «از کتاب شما، ایران فوق برکان، چاپ دارالاخبار ـ قاهره...» خندید و گفت: «درست است، یادم آمد. دوران پرشکوهی بود. کتاب من پس از چاپ به سرعت فروش رفت و نایاب شد...» و سپس افزود: «الرئیس جمال عبدالناصر، این کتاب را خوانده بود و تحت تأثیر حوادث ایران و نهضت ملی‌سازی نفت قرار گرفته بود و به من گفت: در جایی که یک پیرمرد هشتاد ساله می‌تواند به پشتیبانی مردم، سگ‌های انگلیس را از ایران بیرون کند و نفت خود را ملی سازد، چرا ما نتوانیم کانال سوئز را ملی کرده و انگلیس‌ها را بیرون کنیم؟... من تصور می‌کنم که الرئیس سخت تحت تأثیر نهضت ملی ایران و اقدامات آیت‌الله کاشانی و دکتر مصدق قرار گرفت و کانال سوئز را ملی کرد... البته الرئیس از من خواست که کتاب را تجدید چاپ کنم و با قیمت ارزان‌تری در اختیار جوانان مصر قرار دهم...»

به استاد هیکل گفتم: «اصل کتاب شما هم در ایران ترجمه و چاپ شده است...» و او نسخه‌ای از آن را خواستار شد که من در سفری به ایران، نسخه‌ای از آن را تهیه نموده و پس از مراجعه به مصر، به هیکل دادم که تشکر نمود.