( 0. 0 )

آیت‌الله كاشانی گفتند مشكل اصلی ما این بود كه مملكت از اصلی‌ترین سرمایه خود یعنی نفت محروم بود و كاری نمی‌توانست انجام بدهد، اما آقایان چسبیده بودند به اجرای قانون حجاب و بستن مشروب‌فروشی‌ها.

مصاحبه شونده : استاد سید هادی خسروشاهی

آیت‌الله كاشانی گفتند مشكل اصلی ما این بود كه مملكت از اصلی‌ترین سرمایه خود یعنی نفت محروم بود و كاری نمی‌توانست انجام بدهد، اما آقایان چسبیده بودند به اجرای قانون حجاب و بستن مشروب‌فروشی‌ها. بنده با این امور مخالفتی نداشتم، اما معتقد بودم زمینه‌های سیاسی و اجتماعی آن باید فراهم شود، والا كار به ثمر نمی‌رسد و فقط در آن شرایط دشوار فاصله بین اقشار مختلف مردم بیشتر می‌شود...


آنقدر کاشانی را کوبیدند که کسی در کوچه‌ها جواب سلامش را نمی‌داد

اندیشمند و محقق گرانمایه آیت الله سیدهادی خسروشاهی، از مرتبطان و علاقمندان به پیشوای روحانی نهضت ملی، مرحوم آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی است. وی در آستانه سالروز ارتحال آن عالم مجاهد، در گفتگو با «نسیم آنلاین»، شمه ای از خاطراتش با آیت الله کاشانی را بازخوانی کرده است. آن چه در ادامه می آید، مشروح این گفتگو است. محمدرضا کائینی

 


جنابعالی از چه مقطعی و چگونه با آیت‌الله کاشانی آشنا شدید؟ این ارتباط چگونه تداوم یافت؟

بسم الله الرحمن الرحیم.بنده پس از کودتای 28 مرداد 1332 و فوت پدرم مرحوم آیت‌الله سید مرتضی خسروشاهی برای ادامه تحصیلات حوزوی به قم رفتم. در آن هنگام حدود شانزده سال سن داشتم و هنوز دروس سطح را تمام نکرده بودم، ولی با اندیشه‌های سیاسی روز آشنا بودم. در تبریز و در محیط خانه اصولاً یک جو مخالفت با امور سیاسی وجود داشت و غیر از بنده که در خانواده در این زمینه استثنا محسوب می‌شدم، دیگر اعضای خانواده نظر خوشی به امور سیاسی نداشتند. در آنجا دورادور تفکرات فداییان اسلام را دنبال می‌کردم و تصور می‌کردم وقتی به قم بروم، از نظر مسائل سیاسی با فضای بهتری مواجه خواهم شد، اما متأسفانه این‌طور نبود و در قم حتی خواندن روزنامه هم مورد تمسخر قرار می‌گرفت و دوستان مشفق و البته بعدها انقلابی! همواره مرا به ترک عادت مکروه روزنامه‌خوانی دعوت می‌کردند.

 

در این مقطع علاقه به افکار شهید نواب صفوی باعث نشد با آیت‌الله کاشانی که در این ایام خانه‌نشین شده بود آشنا نشوم. قبلاً با آیت‌الله طالقانی و نیز «اتحادیه مسلمین ایران» به مدیریت آیت‌الله حاج سراج انصاری، «انجمن تبلیغات اسلامی» به مدیریت دکتر عطاءالله شهاب‌پور و «انجمن اسلامی مهندسین» به مدیریت مرحوم مهندس بازرگان و بسیاری از افراد و مجامع آشنا شده بودم، لکن مشتاق دیدار با مرحوم آیت‌الله کاشانی بودم که این امر به مدد و همت مرحوم علی حجتی کرمانی میسر شد و او مرا به منزل آیت‌الله کاشانی در پامنار برد و معرفی کرد که پسر فلانی است. آیت‌الله کاشانی نام پدرم را که شنید، گفت: «خدا رحمتش کند. مرد متقی و باسوادی بود، اما مجتهد این عصر نبود، چون انتخابات را قبول نداشت و هیچ‌وقت هم کارهای ما را تأیید نکرد. یکی از علل شکست نهضت ملی همکاری نکردن علمای بلاد از جمله تبریز بود.» گفتم: «آقا! من از همان تبریز به شما ارادت داشتم و همیشه هم با پدرم بحث می‌کردم، ولی ایشان می‌گفتند بزرگ‌تر که شدی این مسائل را متوجه می‌شوی. بماند که هر چه بزرگ‌تر شدم فهمیدم کناره‌گیری روحانیون نه تنها دردی را دوا نمی‌کند، بلکه راه را هم برای دشمنان باز می‌کند.»

 

آیت‌الله کاشانی خندید و گفت: «حرف‌های خوبی می‌زنی، ولی این حرف‌ها به درد تبریز و قم نمی‌خورد! با این‌جور افکار کار دست خودت می‌دهی و آخرش هم مثل ما متهم به جاسوسی برای انگلیس و خانه‌نشین می‌شوی.» گفتم: «آقا! تاریخ در باره حضرت علی(ع) قضاوت کرد و در باره شما هم خواهد کرد.» گفت: «آدم زنده را به دست دوستان نادان زنده به گور کنند که بعدها تاریخ قضاوت کند؟ تازه مگر تاریخ را ما می‌نویسیم یا آنها می‌نویسند؟ ما که به فکر این‌جور کارها نیستیم. آنها هم تاریخ را هر جور که دلشان بخواهد می‌نویسند و ما هم زنده نیستیم که رفع اتهام کنیم. حالا هم که میدان و امکانی برای دفاع نیست. در دوره مصدق دیدید روزنامه‌های او با من چه کردند و چه چیزها که بر من نبستند. بعد از سرنگونی حکومت او هم که تا یک کلمه حرف حق زدم، شدم سید کاشی!» از این ملاقات جز تأثر و تأسف از اینکه چنین مرد عالم، مجتهد و عظیم‌الشأنی را این‌طور خرد کرده باشند و ما مسلمان و زنده بودیم، بر دلم باقی نماند.


شما در آن برهه در زمره طرفداران فداییان اسلام بود. رابطه شما با آیت‌الله کاشانی تحت تأثیر این رابطه قرار نگرفت؟

خیر، بار دیگر هم با مرحوم علی حجتی کرمانی یکراست از قم به پامنار و مسجد آیت‌الله کاشانی رفتیم. در طول راه احدی به ایشان سلام نکرد! تاریخ تکرار می‌شود. مردم کوفه هم همین کار را با علی ‌(علیه السلام) و حسین (علیه السلام) کردند. در مسجد هم کل کسانی که پشت سر ایشان نماز خواندند با ما دو نفر شش نفر می‌شد! بعد از نماز خواستیم مرخص شویم که ایشان گفتند: «برویم منزل. آبگوشتی بار است.» رفتیم و با ایشان ناهار خوردیم. ایشان رفتند که استراحت کنند و من و علی حجتی ماندیم با یک کوه اندوه روی قلب و ذهنمان که چند سال پیش این خانه کانون نهضت بود و حالا چطور سوت و کور است. تبلیغات معاویه درباره امیرالمؤمنین (علیه السلام) کار را به جایی رساند که وقتی امام در محراب شهید شدند، مردم از خود می‌پرسیدند: «مگر علی نماز می‌خواند؟» حالا هم در اثر تبلیغات ملّیون و پس از آنها رژیم کودتا رهبر بزرگ نهضت تبدیل به سید کاشی و جاسوس انگلیسی شده بود.

 

کمی استراحت کردیم و آقا آمدند. سئوالی را که مدت‌ها بود می‌خواستم برایش پاسخ قانع‌کننده‌ای پیدا کنم، مطرح کردم و پرسیدم: «آقا! چرا این‌قدر توصیه می‌نوشتید؟» فرمود: «در بارگاه حضرات که همیشه به روی مردم عادی بسته بوده است. فقط در این خانه باز بود که می‌آمدند و مشکلاتشان را مطرح می‌کردند. ما هم که نمی‌توانیم ادعا کنیم نائب ائمه (علیهم السلام) هستیم، ولی جواب مردم را ندهیم. کاری هم که از دست من برمی‌آمد این بود که خطاب به آقایان بنویسم کار مردم را راه بیندازید. اگر کار آن بنده خدا درست می‌شد که خدا را شکر می‌کردیم، اگر هم نمی‌شد حداقل آن فرد می‌دانست تلاش خود را کرده‌ام. نمی‌دانم توصیه در این حد که به کار این بنده خدا رسیدگی شود، دخالت در کار دولت است؟ و تازه اگر من به عنوان روحانی مورد اعتماد مردم در این امور دخالت نکنم، چه کسی دخالت کند؟»

 

آیا درباره فداییان اسلام و سرانجام رابطه‌شان با ایشان هم سئوال کردید؟

بله، از ایشان پرسیدم: «چرا نواب که شما را پدر خود می‌نامید از شما برگشت؟» ایشان آهی کشید و گفت: «بله، او پسر من بود، اما بسیار تندرو بود و می‌خواست یک شبه حکومت اسلامی تأسیس کند. من معتقد بودم و هستم که رشوه‌خواری، شرابخواری، بی‌حجابی و مفاسدی از این دست معلول استعمار انگلیس و حکومت دست‌نشانده او بوده و هست و تا وقتی که این ریشه کنده نشود، نمی‌توان کارهای روبنایی را انجام داد. مشکل اصلی ما این بود که مملکت از اصلی‌ترین سرمایه خود یعنی نفت محروم بود و کاری نمی‌توانست انجام بدهد، اما آقایان چسبیده بودند به اجرای قانون حجاب و بستن مشروب‌فروشی‌ها. بنده با این امور مخالفتی نداشتم، اما معتقد بودم زمینه‌های سیاسی و اجتماعی آن باید فراهم شود، والا کار به ثمر نمی‌رسد و فقط در آن شرایط دشوار فاصله بین اقشار مختلف مردم بیشتر می‌شود، در حالی که برای مبارزه با انگلیس و رژیم وابسته به آن به تک‌تک آحاد مردم نیاز داریم. از طرفی این بچه‌ها متوجه نبودند بنده قوه مجریه نیستم. البته به آقایان در زمینه‌های مورد نظر فداییان اسلام تذکر هم می‌دادم، ولی اجرای آنها در دست من نبود که از من توقع داشتند.» به نظر من استدلال ایشان کاملاً منطقی و روشن بود.


زندگی آیت‌الله کاشانی همواره از نظر مادی با مشکلات گوناگونی عجین بود، اما در سال‌های پایانی حیات فوق‌العاده دشوار شد. آیا در این زمینه خاطره‌ای دارید؟

بله، اتفاقاً روزی با واعظی که از هواداران فداییان اسلام بود و بعدها هم واعظ شهیر تهران شد به دیدن ایشان رفتیم. خادم پیر منزل چای آورد. تلفن منزل به دلیل اینکه ایشان نتوانسته بود قبض را پرداخت کند قطع شده بود. من و همراهم واقعاً متأثر شدیم. ایشان لبخندی زدند و گفتند: «اینکه ناراحتی ندارد. این هم دلیل روشن و واضحی از اینکه از انگلیس پول نگرفته‌ام!»

 

ظاهراً مکاتبات و ارتباطات شما با آیت‌الله کاشانی ادامه یافت. از قضیه مرگ مشکوک سید مصطفی کاشانی چه می‌دانید؟

سید مصطفی پسر ارشد آیت‌الله کاشانی و در واقع عصای دست ایشان بود. به نظر من او را که مصونیت سیاسی داشت از صحنه خارج کردند تا بتوانند آیت‌الله کاشانی را دستگیر کنند و به تیمسار آزموده جلاد بسپارند که اگر دخالت آیت‌الله بروجردی نبود، قطعاً به فاجعه ختم می‌شود. یک بار از ایشان خواستم عکسی را امضا کنند و به من بدهند. گفتند: «عکس به چه کارت می‌آید؟» گفتم: «شاید خدا توفیق داد و روزی تاریخ نهضت را نوشتم. شما فرمودید تاریخ را همین عمله ظلمه می‌نویسند.» خندیدند و گفتند: «خدا عاقبتت را به‌خیر کند» و عکسی را امضا کردند و به بنده دادند.

 

در روزهای پایانی عمر حال و هوای ایشان چگونه بود؟

بسیار آزرده خاطر بود. ملی‌گراها از جور و ستم در باره ایشان هیچ فروگذار نکردند. شاه هم که پس از استقرار حکومتش صد درجه بدتر از ملی‌گراها رفتار کرد. ایشان را تازه از بیمارستان به خانه دامادشان در دزاشیب آورده بودند که به دیدن ایشان رفتم. دکتر باقر کاشانی، دکتر محمود شروین و یکی دو نفر دیگر هم حضور داشتند. تخت را در حیاط گذاشته بودند و آقای کاشانی دراز کشیده بودند. خدمت ایشان گفتم: «دارم تاریخ انقلاب و نقش علما را در ثوره العشرین می‌نویسم. اگر اجازه بدهید سئوالاتم را به شکل مکتوب خدمتتان تقدیم کنم.» ایشان گفتند: «من که توان نوشتن ندارم.» دکتر شروین گفت: «آقا! شما بگویید من می‌نویسم و شما فقط آخر سر امضا کنید.»

دو سئوال داشتم که پرسیدم و ایشان در حالی که واقعاً از شدت ضعف نمی‌توانستند درست حرف بزنند لطف کردند و پاسخم را دادند و دکتر شروین نوشت. آخر هم با کمک دکتر باقر کاشانی امضا کردند که عیناً نقل می‌کنم:

مقام منیع حضرت آیت‌الله آقای کاشانی دام ظله العالی

محترماً معروض می‌دارد:

1ـ نظر به اینکه حقیر تاریخ عراق را می‌نویسم و قسمتی از تاریخ عراق مربوط به انقلاب ملی است، انتظار می‌رود نقش علمای شیعه و بالخصوص نقش خود حضرت مستطاب عالی را بیان بفرمایید.

 

در آزادی عراق مرحوم میرزای بزرگ «قدس سره» نقش رهبر عالی را داشتند و علناً علمای شیعه را که نهضت عراق را رهبری می‌کردند، تأیید می‌کرد. در آن روزگار سن من در حدود 43 سال بود. نقشم در این نهضت بدواً از تشویق عشایر عرب به وسیله پیک‌های مورد اعتماد (طروی) و نامه‌های سرّی انجام می‌گرفت. نامه‌های ارسالی با مهری به نام «الجمعیت الاسلامیه العراقیه» ممهور و به پیک‌ها داده می‌شد تا سران عشایر عرب را به وجود یک هسته مرکزی آگاه سازد و گرچه این هسته سازمان و تشکیلات عظیمی نداشت، ولی طرز اجرای فکر به‌طور جدی و سریع انجام می‌گرفت که عشایر عرب را مطمئن به موفقیت خود می‌ساخت.

 

مرحوم میرزای بزرگ «اعلی الله مقامه الشریف» که در بدو امر شخصاً به تشجیع و ترغیب قبایل و عشایر به وسیله نامه‌ها اقدام می‌کردند و مرحوم حاج شیخ مهدی خالصی در محضر ایشان سمت رابط را داشت، بنا بر پیشنهاد من دیگر شخصاً از این اقدام خودداری و ارسال نامه و پیک را به عهده اینجانب و بعضی دیگر قرار داد، زیرا معتقد بودم که چون میرزا قطب و رأس روحانیت بودند، باید از تظاهر در این نهضت خودداری کنند تا اگر شکستی نصیب شد، برای ایشان اهانتی نباشد و عالم تشیع دچار نگرانی نشود و هر گاه پیروزی به دست آمد، بدیهی است در تاریخ نهضت ایشان در رأس مجاهدین قرار می‌گرفت و این بدین ترتیب توفیق حاصل شد که قوای کلی عشایر به حمایت این نهضت برخاستند و توانست نهضت را مورد توجه و ثمربخش نشان دهد.

 

2ـ نتیجه‌ای که از این انقلاب عاید عراق و مسلمانان آن سامان شد، چه بود و این انقلاب در کسب استقلال عراق چه نقشی داشت؟

در نتیجه تجمع و وحدت فکر قبایل عراق کم‌کم نفوذ انگلستان در ادارات و تشکیلات جای خود را به مردم اصیل عراق داد و ناچار کرد سیاست انگلستان به عقاید و خواسته‌های نهضت توجه کند و بالاخره منجر شد که ملک فیصل اول را به عنوان پادشاه مستقل عراق بشناسند.

دکتر شروین

سید ابوالقاسم کاشانی (محل مهر)

این سئوال و جواب در تاریخ جمعه 18 ربیع‌الثانی 1381ق نوشته شد. آیت‌الله کاشانی با 84 سال سن ضعف شدیدی داشت و بقیه کسالت هنوز باقی بود. جواب‌ها را آقای دکتر شروین نوشت و سپس ایشان با کمک آقای دکتر سید باقر کاشانی فرزند ایشان امضای خود را با زحمت تمام زیر آن صفحه نوشتند و سپس مهر زدند.

به مطلب امتیاز دهید :
( 0. 0 )
Review Count : 0 Review

Change the CAPTCHA code