( 0. امتیاز از 0 )

.برای نخستین‌بار دوران حکومت دکتر مصدق، آنگاه که مرحوم آیت‌الله کاشانی هنوز رئیس مجلس شورای ملّی بود و به علت مسئله اختیارات، به مخالفت با مصدق برخاسته بود، در منزل مسکونی‌اش (در پامنار) به ملاقاتش شتافتم... این دیدارها در همان دوران چندین بار تکرار شد، گه‌گاه در جلسه‌ای چند نفره و ...

به قلم: علی حجتی کرمانی

...برای نخستین‌بار دوران حکومت دکتر مصدق، آنگاه که مرحوم آیت‌الله کاشانی هنوز رئیس مجلس شورای ملّی بود و به علت مسئله اختیارات، به مخالفت با مصدق برخاسته بود، در منزل مسکونی‌اش (در پامنار) به ملاقاتش شتافتم...
این دیدارها در همان دوران چندین بار تکرار شد، گه ‌گاه در جلسه‌ای چند نفره و گاه در مجلس عمومی که معمولاً شخصیت‌های سرشناس آن دوره را که در صف مخالفان مصدق قرار داشتند (یا قرار گرفته بودند) امثال دکتر مظفر بقایی کرمانی، حسین مکی، حائری‌زاده و... را می‌دیدم...

از یاد نمی‌برم که در یکی از این مجالس که به مناسبت شهادت یکی از امامان معصوم [به گمانم سالگرد شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع)] در منزل آقا مجلس روضه‌خوانی برقرار بود، آیت‌‌الله را در حالی ملاقات کردم که مشغول کشیدن سیگار با چوب سیگاری درازی بود. در آن شب، شمس قنات‌آبادی و سید موسی موسوی (آنگاه که هنوز ماهیت خود را آشکار نکرده بود و آیت‌‌الله ‌زاده اصفهانی نامیده می‌شد) در روضه شرکت داشتند، ولی حضور آنها در همان روزها برای من سؤال‌انگیز بود، با این‌که در آن موقع ازعلاقمندان آیت‌الله کاشانی بودم و از اوضاع و احوال سیاسی و مسایل پشت پرده چندان سر در نمی‌آوردم و یا این که عوضی فهمیده بودم و علاقه‌ام به مرحوم آیت‌‌الله کاشانی نه از پایگاه سیاسی که صرفاً به جهت این‎که طلبه بودم و او آیت‌الله و روحانی؟

یک روز هم در تهران شایع شد که رئیس مجلس برای نخستین ‌بار به مجلس می‌رود، تعداد فراوانی از مردم از جمله این حقیر در بهارستان جمع شدیم، به قصد دیدار آیت‌الله که نیامدند! و گویا در تمام دوران ریاست یک روز هم در جلسات علنی مجلس شرکت نجست و ریاست مباشری نکرد و معمولاً جلسات علنی توسط معاون ایشان مرحوم مهندس سید احمد رضوی کرمانی، اداره می‌شد.
هر چند گه ‌گاه نمایندگان به منزل ایشان رفته و مذاکره می‌کردند... آیت‌الله کاشانی در واقع شأن خود را بالاتر از ریاست مجلس می‌دانست و آن را هم به خاطر اصرار مردم و برای نظارت قانونی بر امور نهضت پذیرفته بود...

یک دیدار خصوصی هم با مرحوم آیت‌الله کاشانی در یکی از روزهای تابستان داشتم (به احتمال قوی سال 35 بود، به اتفاق رفیق شفیق و دوست دیرینه‌ام سید‌هادی خسروشاهی که هر دو: 19-20 سال بیشتر از سنمان نمی‌گذشت!)
با ایشان نمی‌دانم به سوی چه مقصدی از خیابان پامنار عبور می‌کردیم، یک دفعه آن طرف پیاده‌رو چشممان به آیت‌الله کاشانی افتاد که تنهای تنها، آن هم بدون عبا از بالا به پایین در حرکت بود! (از منزل به طرف مسجد پامنار) در حالی که شگفت ‌زده شده بودیم خویش را به سرعت به ایشان رسانده دستشان را بوسیدم و گفتم: آقا چرا بدون عبا؟ فرمود: نجس شد، الان خادم او را می‌شوید و می‌آورد؛ و در همین حال پیرمردی آمد و عبا را در حالی که گوشه‌ای از آن خیس بود، روی دوش آیت‌الله انداخت.
ایشان جهت شرکت در مجلس ختمی به مسجد می‌رفتند، عصر بود و ما از ایشان وقت ملاقات خواستیم، برای بعد از نماز مغرب و عشا وقت ملاقات دادند.

وقتی وارد منزلشان شدیم که نماز مغرب را خوانده بودند و مشغول تعقبیات بودند، سلام کرده و نشستیم. قیافه‌ها نشان نمی‌داد که اهل حاجت باشیم؟ ایشان هم بعید دانستند که ما جهت عرض حاجتی خدمتشان رسیده باشیم. نماز عشا را به تأخیر انداخته و خود ابتدا به سخن کردند. نخست از ما به شوخی سؤال کردند زیر عمامه‌ها و توی سرتان گچ هست یا مغز؟ آقای خسروشاهی گفت: آقا ما ادعایی نداریم ولی از کسانی هستیم که از همین اولین دوران طلبگی امیدوار هستیم که در راه حق باشیم و بخواهیم که بفهمیم! فرمود: بگذارید یک قصه تاریخی برایتان نقل کنم:
از نجف که به ایران آمدم در همان روزهای اول تمامی علما و معمّمین را دعوت کردم، آن‌طور که در آن روز، اگر شما می‌خواستید زنی را عقد کنید یک آخوند عاقد پیدا نمی‌کردید. همه آمدند. من شروع کردم صحبت کردن و اعلام خطر که آقایان در این مملکت آخوند اذلّ از یهود شده، در این کشور از فواحش جواز نخواستند، ولی از شما خواستند؟! بیایید متحد شویم، متفق شویم و دست به دست هم دهیم تا بتوانیم موجودیت خود را حفظ کنیم و به اسلام و مردم خدمت کنیم و... ولی متأسفانه بعضی از همان آقایان، از همین منزل بیرون نرفته، در قبال دلسوزی‌های من گفته بودند که آقا از نجف آمده و می‌خواهد رئیس بشود! در حالی‌ که من ریاست را در نجف طلاق داده بودم...

آن شب صحبت‌های فراوانی شد، از جمله ایشان در پاسخ من درباره شهید نواب صفوی، گفتند: سید جوان بود، تندی می‌کرد، ما درگیر ملی شدن صنعت نفت بودیم که ایشان پا را توی یک کفش کرده بود که همه احکام اسلام اجرا شود؟! ما هم می‌گفتیم اجازه بدهید دست انگلیس کاملاً قطع شود و بعد کم ‌کم اقدام می‌کنیم، ولی او از ما رنجید، گویا که ما قصد نداریم احکام اسلام را اجرا کنیم؟ من هر چه به این سید گفتم قتل رزم‌آرا را گردن نگیرید و عامل را هم خلیل معرفی نکنید، زیر بار نرفت!...

نوبت به معرفی خودمان رسید آقای خسروشاهی مرا معرفی کرد و پدرم را که نشناخت و من آقای خسروشاهی را معرفی کردم:
... و فرزند مرحوم آیت‌الله حاج سید مرتضی آقا خسروشاهی! وقتی که متوجه شد که ایشان فرزند مرحوم حاج مرتضی آقا خسروشاهی است، فوق‌العاده متعجب شد که یعنی پسری اینچنین روشنفکر و مثلاً سیاسی و اهل درک مسائل روز و پدری آنچنان! مثلاً سنتی و قدیمی که مرحوم آیت‌الله کاشانی کاملاً از افکار و خصلت‌های مرحوم آیت‌الله خسروشاهی آگاه بود، چون از همان اوائل نهضت با دخالت آیت‌الله کاشانی در امور دولتی مخالفت می‌کرده، البته آیت‌الله کاشانی او را به عنوان مجتهدی بزرگ و اهل تقوی می‌شناخت ولی می‌گفت: مجتهد عصر نبود! نکته دیگری که در آن روز در رابطه با مرحوم نواب صفوی، ایشان نقل کرد این بود: یک روز با ناراحتی پیش من آمد که در کشور اسلامی جوان‌ها ماتیک می‌زنند و آرایش می‌کنند و سرکلاس دخترها می‌روند و شما چرا جلوگیری نمی‌کنید! که گمانم پاسخ این بود که گفتم: به اندازه کافی آموزگار زن نداریم و او باز بیشتر رنجید که پس شما به این کار راضی هستید؟... هر چه من گفتم مسئله فعلاً قضیه نفت است... ولی او از همان آغاز فقط می‌گفت: احکام اسلام...

دیر وقت بود، خداحافظی کرده و بیرون آمدیم، در بین راه من به آقای خسروشاهی گفتم: این چه مطلبی بود که ایشان درباره‌ی قتل رزم ‌آرا گفت: مگر نه اینست که چندین عکس از آیت‌‌الله کاشانی و خلیل طهماسبی روزنامه‌ها و مجلات منتشر کردند و سخنان از ایشان که همه‌اش مویّد کشته شدن رزم‌آرا به دست خلیل طهماسبی است؟ در یک عکس آیت‌الله مشغول وضو گرفتن هستند و شهید طهماسبی دارد ایشان را تماشا می‌کند و زیر عکس نوشته شده: قتل رزم ‌آرا مورد امضا و تائید حضرت آیت‌الله کاشانی است. در عکس دیگری آیت‌الله کاشانی دارد دست به ریش شهید طهماسبی می‌کشد: و زیر عکس نوشته شده: احسنت! رزم ‌آرا را به جهنم واصل کردی...

آقای خسروشاهی به من اعتراض کرد: شما که این نکته یادت بود چرا نگفتی؟! گفتم در همانگاه این مراتب مثل پرده‌ی سینما جلو چشمم می‌آمد، امّا ابهت و بزرگواری آیت‌الله مانع می‌شد که من این نقوض را یادآور شوم. (و در چنین موقفی بود که من این ماجرا را برای آقای ترکمان نویسنده‌ی کتاب «اسرار قتل رزم‌ آرا» در منزل برادر محمّدجواد کرمانی، نقل کردم! یعنی در موقف نقد و در مقام استعجاب امّا متأسفانه در موقف تلقی به قبول آن را در کتاب خود از من نقل کرده است.) و به گمانم این را هم گفتم که در جریان دستگیری‌ فدائیان اسلام (که به شهادت آن عزیزان منجر شد) آیت‌الله کاشانی را هم دستگیر کردند که با وساطت جدّی مرحوم آیت‌الله بروجردی پس از مدتی آزاد شدند...
آزموده که از ایشان بازجویی می‌کرد (آن‌طور که جرائد نقل کردند) گفته بود: شما فتوای قتل رزم ‌آرا را داده بودید؟ که ایشان می‌فرمایند: آری، مجتهدم و رزم ‌آرا به ملت مسلمان ایران خیانت کرد و من او را مهدورالدم تشخیص دادم و فتوای قتل او را صادر کردم...
 

و امّا مظلومیت شهید نواب صفوی: کسی که اسلحه به دست گرفته که حکومت براندازد و حکومت تشکیل دهد و احکام سعادت‌ بخش اسلام را به قول خودش مو به مو اجرا کند، کارش به اینجا رسیده که از یکی از سران حکومت ملّی بخواهد که لااقل جوان‌های آرایش کرده سر کلاس دوشیزگان این مرز و بوم حاضر نشوند! و این خواسته‌اش هم عملی نگردد؟ البته این را هم باید افزود که کارهای مملکت در دست آیت‌الله کاشانی نبود، و تازه هر نوع توصیه و سفارش ایشان را هم آقایان حمل بر دخالت در امور دولت! قلمداد کردند... و به هر حال آن شب به منزل آقای حاج احمد آقا ابریشمچی در خیابان عین‌الدوله سابق رفتیم که از مریدان سرسخت مرحوم آیت‌الله طالقانی بود... و شب را به صبح آوردیم، با ناراحتی فوق‌العاده و این مظلومیت مرحوم نواب را هم همان شب به آقای خسروشاهی گفتم و او گفت: مگر آیت‌الله کاشانی رئیس دولت بود که همه کار بتواند بکند؟ صبح پس از صرف صبحانه رهسپار قم شدیم، تا من پس از چند روزی جهت گذراندن تعطیلات تابستانی به کرمان بروم و آقای خسروشاهی به تبریز!... والسلام

1372/3/23 تهران: علی حجتی کرمانی

به مطلب امتیاز دهید :
( 0. امتیاز از 0 )
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر