- کتاب خاطرات مستند سید هادی خسروشاهی درباره تاریخ نگاری معاصر و کودتای 28 مرداد
-
موضع آیت الله کاشانی و نقش دکتر مصدق در کودتای 28 مرداد
چرا تاریخ نخواهد بخشید؟
■ 28 مرداد، با کودتای معروف شناخته میشود. امسال[1] هم اغلب مطبوعات به طور یکجانبه به تحلیل آن پرداختهاند، بدون آنکه به علل و عوامل پیدایش و پیروزی و سپس شکست آن بپردازند... نظر شما در این زمینه چیست؟
بلی! متأسفانه امسال هم جراید مربوطه، به حادثه یا کودتای 28 مرداد، همانگونه نگریستهاند که شصت و دو سال است به نقل و تکرار آن عادت کردهاند و در واقع، آنقدر آن را تکرار نمودهاند که گویا خودشان هم باورشان شده که نقلیات آنها، تمام حقایق است: توطئه انگلیس و آمریکا بود... عوامل وابسته به دربار و بعضی از روحانیون! و مزدوران داخلی آن را طرح و اجرا کردند و نهضت ملی شدن صنعت نفت، در عمل شکست خورد! ... یعنی به همین سادگی!...
ولی به نظرم پس از شصت و دو سال، دوستان باید تحلیل جامع و کاملی از موضوع ارائه دهند؛ یعنی نخست به آسیبشناسی مسأله بپردازند و علل و عوامل پیدایش و پیروزی نهضت را بررسی کنند و سپس به عملکرد «پیشوا» و مسئولین سطح بالا در طول دوران سلطه و قدرت مطلقه جبهة ملی، بپردازند و بعد عوامل و عناصر شکست را معرفی کنند و به داوری بگذارند.
به نظر من، عوامل پیروزی عبارت بود از:
1ـ استمرار مبارزه حقطلبانه و آزادیخواهانه مردم ایران به رهبری روحانیت مبارز، رجال سیاسی و مردم بیدار و مطرح شدن حق مشروع ملت ایران در ضرورت ملی شدن صنعت نفت، طرد استعمار انگلیس و ایجاد کشوری آزاد و مستقل، بدون فرمانروایی اجانب و عوامل داخلی آنها.[2]
2ـ ایجاد روحیه مبارزه و استقلالطلبی در میان عموم اقشار و مردم کشور، توسط مراجع دینی و علمای عظام و ایجاد بستر لازم برای وحدت همگانی در پیمودن این راه...
3ـ هماهنگی نیروهای اسلامی و عناصر محافل مذهبی و گروههای ملیگرا، با اشراف کامل و رهبری روحانیت مبارز و همکاری رهبری سیاسی ملیگراها در این راستا، بدون هیچگونه قید و شرط و یا «سهمخواهی» و «تفوّقطلبی!»...
4ـ عملکرد واحد همه نیروها به شکل متحد و سازمانیافته، با شرکت همه اقشار و رهبری مشترک... .
البته به موازات این عوامل و شرایط مثبت و سازنده، ارتجاع داخلی و امپریالیسم خارجی، موانع ویژهای در سر راه ایجاد کرده بودند و در واقع عوامل سرسپرده و مزدوران امپریالیسم و ارتجاع ـ تبلور یافته در نهاد دربار و سلطنت و پیرامونیان آن ـ با عملکردهای ضد ملی خود، موانع اصلی از تحقق آرمانهای مردم و پیروزی همهجانبه به شمار میرفتند که این موانع را «اسلامگرایان» با توافق قبلی با «ملیگرایان» از سر راه برداشتند.
مرحوم آیتالله طالقانی، در یک سخنرانی مشروح در احمدآباد پس از پیروزی انقلاب، به طور رسمی اعلام نمود که یک مانع را جوانان فدائیان اسلام از سر راه برداشتند که مرادشان رزمآرا بود که گویا معتقد بود ایرانی نمیتواند لولهنگ بسازد تا چه رسد به اینکه بتواند صنعت نفت را ملی کرده و اداره نماید.
آیتالله طالقانی در آن سخنرانی افزودند: معاندین مانع دیگری در مسیر ایجاد کرده بودند که آن را هم فرزندان فدائیان اسلام از میان برداشتند که مرادشان هژیر، وزیر دربار شاه و عامل مهندسی کردن انتخابات قلابی مجلس بود.
... پس از طی این مراحل، اعضای وابسته به جبهه ملی تازه تأسیس یافته، در انتخابات آزاد به مجلس راه یافتند و نهضت ملی شدن صنعت نفت اوج گرفت و پس از تصویب، به مرحله اجرا رسید. متأسفانه در این مرحله حساس، به تدریج انحصارگراییها، خودخواهیها، سهمطلبیها، برتریجوییها، حذف عملی دگراندیشان و روشهای اختلافانگیز دیگری آغاز شد.
... رهبری فدائیان اسلام که از آغاز، شرط همکاری خود را «اجرای احکام اسلامی» اعلام کرده بودند ـ و در یک جلسه خاص، نمایندگان جبهه ملی عملی ساختن آن شرط را پذیرفته و وعده داده بودند ـ در عمل دیدند که دوستان! به عهد خود وفادار نبوده و به آن پایبند نیستند و حتی منکر آن تعهّد هستند و اتفاقاً در این مرحله بود که قانون منع تولید و فروش مشروبات الکلی مصوبه مجلس شورای ملی، علیرغم ابلاغ به دولت، اجرا نگردید و گویا دولت مدعی شد که چون از راه درآمد مالیاتی آن، به دولت کمک میشود و دولت نیازمند آنست، «فعلاً» این قانون اجرا نمیشود!
بدین ترتیب و در عمل، خواستند که فدائیان اسلام کنار گذاشته شوند و برای تکمیل «توطئه» شهید نواب صفوی به دستور دوست من! مرحوم امیرعلایی، وزیر کشور دولت ملی، دستگیر شد و به زندان رفت ـ و این زندانی شدن بیش از 20 ماه طول کشید! ـ اتهام یا جرم شهید نواب صفوی آن بوده که در دوران سلطه شاه، در شمال کشور در یک سخنرانی از فروش علنی مشروبات الکلی در یک کشور اسلامی، انتقاد کرده بود و مأموران رژیم، مدعی شدند که عدهای از مردم، پس از سخنرانی نواب صفوی، به یک مشروبفروشی حمله کرده و آن را تخریب نمودهاند! و گویا در همان زمان شهید نواب صفوی در یک دادگاه سفارشی ـ نمایشی رژیم، به اتهام «تحریک مردم» به دو سال زندان محکوم شده بود که این حکم مسخره و مضحک دادگاه رژیم شاه، توسط وزیر کشور دولت ملی اجرایی شد که خود به کمک همین شخص و جوانان فدائیان اسلام به قدرت رسیده بود!
■ در آن برهه غیر از شهید نواب صفوی، عناصر دیگری از فدائیان اسلام، دستگیر و زندانی نشدند؟
چرا، اتفاقاً در همان دوران سلطة دولت ملی!، عدهای از عناصر و اعضای فدائیان اسلام که برای ملاقات با شهید نواب صفوی به زندان قصر رفته بودند، پس از ملاقات تصمیم میگیرند که در همانجا بمانند و متحصن بشوند و از زندان بیرون نیایند مگر آنکه همراه نواب صفوی باشند...
در این موقع زندانیان تودهای، کاغذهای باطله و روزنامهها را آتش میزنند و بر سر و روی فدائیان اسلام میریزند که چند نفری زخمی میشوند و دولت ملی هم، چون مانند بعضی از معاصرین ما خیلی قانونمند! بود، همه آنها را بازداشت کرده و به دادگاه تحویل میدهد که داستانش طولانی است... این محاکمه جمعی و گروهی، انسان را به یاد محاکمات استالینیستی[3] در شوروی میاندازد...
برادر عزیز، شادروان مهندس عزتالله سحابی در خاطرات خود در این زمینه اشارهای دارد که خلاصهای از آن را نقل میکنیم:
«مصدق که بر سر کار آمد، نواب و تعدادی از فدائیان اسلام بازداشت شدند. مرحوم طالقانی بعضی از جمعهها برای دیدار با آنها به زندان میرفت و چون با پدرم هم ارتباط داشتند، مسائل داخل زندان را برایشان نقل میکردند. آن موقع طالقانی خیلی داغ بود و از رفتار بسیار بدی که در زندان با اینها میشد، خیلی ناراحت بود. خاطرم هست روزی در یکی از جلسات میان مرحوم طالقانی و مرحوم مهندس حسیبی، درباره این موضوع، برخورد سختی صورت گرفت؛ چون حسیبی عضو جبهه ملی بود، از دولت دفاع میکرد و معتقد بود: حق دارند با فدائیان این برخوردها را بکنند و طالقانی میگفت: به زندانها بروید و ببینید چه برخوردهایی با اینها میشود! اینها که مدت محکومیتشان معلوم است و باید آن را تحمل کنند، ولی در زندان دارند اینها را خفه میکنند! میگفت: در زندان از یک طرف نیروهای دولتی با اینها درگیرند و از طرف دیگر هم تودهایها دائماً با اینها درگیری ایجاد میکنند. اکثر زندانیان فدائیان اسلام در عرض هفت هشت ماه آزاد شدند، ولی خود نواب صفوی تا اوایل سال 32 در زندان ماند و پس از آزادی از ایران خارج شد و به مصر و سایر کشورهای عربی رفت و لذا در جریان 28 مرداد در ایران نبود.»
■ دلیل و هدف دولت از این فشار چه بود؟
البته هدف بدون اقامه دلیل هم روشن بود: کنار زدن فعالترین شاخه نهضت و عنصر پیروزی نهضت ملی شدن صنعت نفت... و دشمنان، نخست از حذف رهبری فدائیان اسلام شروع کردند تا نوبت به بقیه برسد!، برادر عزیز من، شادروان مهندس عزتالله سحابی باز در خاطرات خود میگوید: در بحران و آشفتهبازار پیش از پیروزی در انتخابات، این جوانان فدائیان اسلام بودند که در حوزههای رأیگیری، از صندوقها محافظت میکردند؛ زیرا که «اعضای جبهه ملی اصولاً اهل این نوع ریسکها و فداکاریها نبودند»!
با پیدایش این تنش که به طور عمد توسط دولت دوستان ملیگرا به وجود آمد، فدائیان اسلام به آیتالله کاشانی که رهبری معنوی نهضت را به عهده داشت، فشار آوردند که شهید نواب صفوی که به طور ظالمانه بازداشت و زندانی شده است، آزاد شود... آیتالله کاشانی در نزد مقامات دولت منبعث از فتاوی و همکاریهای وی، وساطت نمود که موضوع را خاتمه دهند، ولی این نصیحت و وساطت، از طرف دولت ملی، به عنوان «دخالت در امور»! توسط آیتالله کاشانی، نام گرفت و اجرایی نشد و فدائیان اسلام تصور کردند که آیتالله کاشانی هم مانند جبهه ملی، علاقهای به آزادی رهبرشان ندارد! و روی همین تصور اشتباه، اختلاف بین آنها و هواداران آیتالله کاشانی نیز اوج گرفت... که بیتردید خواست دشمنان نهضت بود.
... پس میتوان نتیجه گرفت که راز و رمز پیروزی نهضت وحدت عمل نیروها و وحدت هدف بود و عامل شکست و سقوط، انحصارطلبی و به وجود آوردن اختلاف و کنار زدن دوستان فداکار دیروز بود!
در واقع اعضای دولت حاکم ـ جبهه ملی ـ خیال کردند که بر خر مراد سوار شدهاند و دیگر نیازی به آیتالله کاشانی و مراجع عظام قم و فدائیان اسلام و سازمانهای مذهبی ندارند و همین دوستان سکولار و غربگرا، خود میتوانند کشور را بدون دخالت!! آیتالله کاشانی و نیروهای اسلامگرا اداره کنند. به موازات این عملکردها، نشر اتهامات بیشرمانه در روزنامهها و نشریات چپ و راست، علیه آیتالله کاشانی و فدائیان اسلام اوج گرفت تا آنجا که این فداکاران مبارز ضد امپریالیسم پیر انگلیس، «جاسوس»!! انگلیس نام گرفتند.
من هنوز یک شماره از روزنامه «شورش» را دارم که به مدیریت شخصی به نام «کریم پورشیرازی» اداره میشد و در آن ضمن چاپ کاریکاتوری از مجموع افراد مخالف دولت و تحت عنوان: «ما بچههای استوکسیم»! عمامه آیتالله کاشانی را با پرچم انگلیس آلوده ساخته بود و این البته فقط نمونهای از بیشرمانهترین توهینهای علنی یک روزنامه وابسته به دولت دکتر مصدق بود.
■ چرا مراجع و علمایی که اغلب آنها نخست مدافع نهضت ملی بودند کمکم و به تدریج تقریباً همه آنها کنار کشیدند؟
اشاره کردم که متأسفانه کودتای 28 مرداد در شصت و دو سال گذشته مورد تجزیه و تحلیل منصفانه و داوری عادلانه قرار نگرفته است... شصت و دو سال است که دوستان مینویسند که عدهای اوباش و عناصر بدنام و بدکاره، به خیابانها ریختند و با شعار جاوید شاه، یک دولت ملی را ساقط کردند و کودتا پیروز شد؟!... ولی همه میدانیم که شکل کلاسیک یک کودتا آنست که ارتش یا نیروهای مسلح کشوری، با قیام مسلحانه، مراکز دولتی را اشغال و سران و عوامل اصلی حکومت را بازداشت کنند و سپس پیروزی کودتا را اعلام دارند، اما اگر چند صد نفر از اوباشان و بدنامان، صبح به خیابانها بیایند و تا ساعت ده، بدون هیچ مانعی شعار بدهند و بعد کمکم به تعداد آنها افزوده شود و به چند هزار نفر برسد که دیگر فقط جاوید شاه نمیگفتند، بلکه «مرگ بر مصدق» را هم بر آن افزوده بودند و ساعت حدود یک بعد از ظهر هم اداره رادیو را اشغال نموده و اعلامیه سرلشکر زاهدی را قرائت کنند، این چه نوع کودتایی است؟ ... آقایان جبهۀ ملی و نیروهای وفادار دولت ملی تا آن مرحله کجا بودند؟ چرا در آغاز به میدان نیامدند که اوباش را فراری بدهند؟
فرض کنیم که آیتالله کاشانی و علمای عظام سکوت کردند، مردمی که در حوادث سی تیر یکسال قبل ـ تیر 1331 ـ خیابانها را پُر کردند و با شعار «یا مرگ یا مصدق» راه افتادند، کجا رفتند؟ دوستان و رهبران جبهه ملی، به جای آنکه خود به خیابانها بریزند، چه شدند؟ گویا فقط توانستند جان خود را نجات دهند و دکتر مصدق را هم از پشت بام منزل خود فراری دهند.
اینکه دوستان فقط تهمت بزنند و همه گناهان را به گردن آیتالله کاشانی بیاندازند، مشکلی حل نمیشود و حقایق تاریخ هم روشن نمیگردد. بعضیها میگویند چرا آیتالله کاشانی مانند حوادث 30 تیر، اعلامیهای صادر نکرد و فتوای قیام نداد؟ ولی پاسخ نمیدهند که چرا آیتالله کاشانی که به قول خود از «حیز انتفاع افتاده بود» اینطوری شد؟ چه کسانی او را جاسوس انگلیس نامیدند؟ و چه کسانی آبرو و حیثیت یک شخصیتی را بردند که در عراق، در اقدام مسلحانه علیه استعمار و سلطه انگلیس جنگیده و محکوم به اعدام شده، و او را خانهنشین کردند؟ داستان مضحکی است! ژنرالی را بازنشسته کرده و از او خلع قدرت و مسئولیت نمودهاند، بعد میگویند که چرا فرماندهی لشکر خود را بر عهده نگرفت؟ کدام سربازی از فرمانده معزول اطاعت میکند؟...
میدانیم که مراجعی در قم چون: آیتالله خوانساری، آیتالله صدر، آیتالله حجت و آیتالله فیض از نهضت ملی پشتیبانی کردند. ـ و اخیراً بعضیها مدعی شدهاند که جناب دکتر مصدق آنها را بسیج کرده بود!! ـ میگویند چرا این مراجع اقدام نکردند؟ ولی پاسخ نمیدهند که علما و مراجع با چه اطمینانی میتوانستند مجدداً به میدان بیایند در حالی که دیدند از رهبری معنوی و مذهبی نهضت، عملاً خلع ید شده است، پس آنها به چه امیدی مجدداً به میدان بیایند؟ و قدرت را تحویل چه کسی بدهند؟ به آنهایی که فرار را بر قرار ترجیح دادند و بعد نوحهسرایی کردند که کسی به یاری ما نشتافت؟ یعنی آنها نمیخواهند بپذیرند که در سی تیر 1331، همۀ مردم با فتوای آیتالله کاشانی به خیابانها ریختند و کشته شدند و آقایان را بر سر کار برگرداندند، اما پاسخ و پاداش معمار جریان، چون «کیفر سنمّار!» بود.[4] در واقع عملکرد و واکنش دکتر مصدق پس از پیروزی نهضت در سی تیر که با پشتیبانی مردم و فتوای آیتالله کاشانی انجام گرفت، منطقی و مطابق با اصول دموکراسی ادعایی دوستان نبود...
اصولاً دکتر مصدق، حتی به حرفها و پیشنهادها و رهنمودهای دوستان و همکاران خود در دولت هم، اهمیت نداد و با «خودمحوربینی» متکبّرانه با آنها رفتار نمود و به جای توجه به شرایط کشور و ایجاد همکاری و وحدت بین همه نیروها، به طور مطلقالعنان و خودسرانه، با مجبور کردن نمایندگان به استعفا، مجلس شورای ملی منتخب مردم را به زور «منحله» اعلام نمود و سپس علیرغم مخالفت دوستان خود، ماجرای «رفراندوم» را به راه انداخت و نتیجه همان شد که همگان دیدیم و آنگاه گناه افتاد گردن آیتالله کاشانی که چرا فتوای قیام نداد؟ و نمیگویند که با کدام زمینۀ مساعد باید فتوا میداد؟ و کدام گوش شنوایی نصیحت او را میشنید؟ و البته این سئوال نیز بدون پاسخ مانده است که پس از انحلال عملی مجلس، دیگر برای منحل کردن آن، چه نیازی به انجام رفراندوم بود؟...
■ واقعاً هدف آقای مصدق از اجرای همهپرسی یا رفراندوم چه بود؟ به قول شما مجلس که عملاً منحل شده بود، دیگر چه نیازی به رفراندوم وجود داشت؟
این سئوالی است که ما هم داریم و کسی پاسخگو نیست و عجیب آنکه بعضی از هواداران آقای دکتر مصدق هم اخیراً اعتراف کردهاند که خود پیشوا هم نمیدانست که چرا با وجود انحلال عملی مجلس، به همهپرسی پرداخت؟ آقای دکتر کاتوزیان در این باره میگوید:
«... با اینکه اکثریت بزرگی از نمایندگان، و از آن جمله بیشتر نمایندگان عضو فراکسیون نهضت ملی، با تصمیم مصدق به رفراندوم مخالف بودند، ولی وقتی این تصمیم اتخاذ و اعلام شد، دو سوم کل نمایندگان مجلس استعفا دادند تا بستن مجلس را برای دولت آسانتر سازند. اصلاً معلوم نیست چرا وقتی این عده استعفا دادند مصدق باز هم دست به رفراندوم زد، و بلافاصله مجلس را تعطیل نکرد و به انتخابات جدید نپرداخت. چون با بیست و چند نفر وکلای غیرمستعفی مجلس هیچگونه حد نصابی نداشت، و چارهای جز انتخابات جدید نمیماند. و این نکتهای است که تاکنون هیچکس ـ از جمله خود مصدق ـ نه اشارهای به آن کرده و نه توضیحی درباره آن داده است.
تصمیم به رفراندوم فقط به دلایل بالا غلط نبود، بلکه بزرگترین دلیل بر ضد آن ـ که در همان زمان بسیاری از مشاوران و دوستان و هواخواهان مصدق به او گفتند ـ این بود که در دورة فترت مجلس بیم کودتا میرفت. هیچ معلوم نیست که اگر در حوادث سیام تیر مجلسی نبود که نمایندگان نهضت ملی در آن بست بنشینند نتیجة کار به نفع این نهضت تمام میشد. تازه، مرداد 32 و تیر 31 با یکدیگر فرق بسیاری داشت، یکی این که یک جناح از سران و هواخواهان نهضت ـ که در سیام تیر نقش عمدهای ایفا کرد ـ اینک در برابر آن قرار گرفته بود. دولتی که یک پشتیبان خارجی نداشت و دو قدرت عظیم جهانی با آن مخالف بودند، که شاه با آن دشمن بود، که اکثریت سران ارتش و اکثریت سران مذهبی و روحانی کشور دیگر با آن موافق نبودند، و بانفوذترین طبقات اجتماعی کشور انهدام آن را آرزو میکردند، نمیبایست که تنها نهاد عمدة اجتماعی ـ یعنی مجلس ـ را که اختیار آن هنوز در دست خودش بود با دست خودش از میان بردارد. مطابق شهادت دکتر غلامحسین صدیقی ـ در نامهای که به نگارنده مرقوم داشتهاند ـ مرحوم سید محمود نریمان بلافاصله پس از 28 مرداد در زندان به ایشان گفته بود: تاریخ ما را به خاطر این اشتباه نخواهد بخشید.»[5]
به هر حال باید به این نکته هم اشاره کنم که دفاع مراجع عظام و علمای بلاد از نهضت ملی، در اصل به علت آن بود که در رهبری نهضت، شخصیت مورد اعتمادی چون آیتالله کاشانی قرار داشت و با حذف عملی ایشان، دیگر مراجع نمیتوانستند اقدام کنند. همانطور که در نهضت مشروطیت، علت استقبال علمای بلاد و مراجع نجف از آن، حضور شخصیتی چون آیتالله شیخ فضلالله نوری، در رأس آن بود، ولی وقتی که شیخ را یپرم خان ارمنی به دار میکشد و تقیزاده سکولار حاکم میگردد، دیگر مراجع نجف چگونه از آن دفاع کنند؟
البته آقای دکتر مصدق حتی به رأی مشورتی همکاران و وزرای دولت خود هم اهمیتی نداد و خود یک تنه! آنچه را که میخواست انجام داد و گویا که خود، عین «قانون»! شده بود.
■ شواهد یا دلایل شما بر عدم قبول پیشنهادهای اصلاحی وزرا و همکاران از طرف مصدق چیست؟
بنده دلایل و شواهد زیادی دارم که نقل آنها در یک مصاحبه کوتاه مقدور نیست، ولی ترجیح میدهم در این رابطه نکاتی را، نه به طور تفصیل بلکه پس از تلخیص، باز از قول آقای دکتر همایون کاتوزیان نقل کنم که خود یک پژوهشگر تاریخ و از هواداران آقای دکتر مصدق است. این شهادت دوستان و همکاران دکتر مصدق نشان میدهد که او در اواخر، دچار نوعی «خودمحوری» شده بود و البته در هر حکومتی، تکروی و «شخص محوری» مقدمه سقوط خواهد بود...
آقای کاتوزیان مینویسد: «... وقتی که دکتر مصدق تصمیم گرفت مجلس هفدهم را با مراجعه به آرای عمومی یا رفراندوم ببندد، با مخالفت جدی چند تن از نزدیکان و هواداران خود روبهرو شد. در واقع بسیاری از یاران و هواخواهان مصدق با رفراندوم مخالف بودند. دکتر عبدالله معظمی، یار مصدق و رئیس مجلس، بدون اعلام علنی مخالفت خود، از ریاست مجلس استعفا کرد و با حالت قهر به موطنش رفت تا در هنگام برگزاری رفراندوم در تهران نباشد. مخالفت سه تن از اعضای مهم نهضت ملی مستند و غیرقابل تردید است: دکتر غلامحسین صدیقی، نایب نخست وزیر و وزیر کشور؛ دکتر کریم سنجابی، وزیر سابق مصدق و از سران فراکسیون نهضت ملی در مجلس و از رهبران حزب ایران؛ و خلیل ملکی، رهبر حزب نیروی سوم که بزرگترین و فعالترین حزب نهضت ملی و طرفدار دولت بود.
هنگامی که کتابم را درباره مصدق و نهضت ملی به زبان انگلیسی مینوشتم ـ که بعداً فرزانه طاهری آن را با عنوان «مصدق و مبارزه برای قدرت در ایران» به فارسی ترجمه کرد ـ، از جمله برای روشن شدن پارهای نکات، با برخی از سران برجسته نهضت ملی مکاتبه کردم. یکی از آنها غلامحسین صدیقی بود و پرسش من از او دقیقاً به روایت او از ماجرای رفراندوم و موضعش در این زمینه ارتباط داشت. صدیقی در پاسخ، نامه بسیار بلندی در این باره نوشت. خلاصۀ آنچه صدیقی در نامهاش نوشت این بود که وقتی مصدق به من گفت که درصدد بستن مجلس است گفتم پس اجازه دهید من استعفا بدهم. توضیح این که پیش از آن چند بار در مجلس از صدیقی به عنوان نایب، به معنای قائممقام یا جانشین نخست وزیر، سؤال کرده بودند که گویا دولت قصد بستن مجلس را دارد و او صادقانه انکار کرده بود. و اکنون نه فقط انکارهایش خلاف واقع از آب درمی آمد، بلکه علاوه بر آن باید به عنوان وزیر کشور رفراندوم را سازمان میداد و برگزار میکرد. صدیقی، به مصدق گفته بود که اگر مجلس تعطیل شود، شاه شما را با یک فرمان عزل خواهد کرد و مصدق پاسخ داده بود که جرأت نمیکند!
بالأخره پس از آن که مصدق به نمایندگان پیشنهاد کرد که داوطلبانه استعفا بدهند و اکثریت آنها پذیرفتند، صدیقی حاضر شد رفراندوم را برگزار کند. صدیقی ضمناً در نامهاش نوشت که پس از 28 مرداد محمود نریمان به او گفته بود: تاریخ ما را به خاطر این اشتباه نخواهد بخشید.»
و اما دکتر کریم سنجابی: سنجابی یک بار شخصاً درگفتوگو با مصدق با رفراندوم مخالفت کرده بود که تفصیل آن را در مصاحبه خود با «تاریخ شفاهی» دانشگاه هاروارد ارائه کرده است. او میگوید:
«... روز پنجشنبهای بود که از مجلس بیرون آمدم، مستقیماً رفتم به دیدن مصدق. او را در حالت عصبانیت و آشفتگی مطلق دیدم. به من گفت آقا ما باید این مجلس را ببندیم. گفتم چه طور ببندیم؟ گفت: این مجلس مخالف ما است و نمیگذارد که ما کار بکنیم. ما بایستی آن را با رأی عامه ببندیم. بنده گفتم جناب دکتر من با این نظر مخالف هستم.»
و ادامه میدهد: «گفتم اگر اجازه میفرمایید بنده شب فکر کنم و جنابعالی هم بعد از ظهر امروز با رفقای دیگر که خدمتتان میآیند مشورت بکنید. من فردا صبح دوباره میآیم و نظریات خود را عرض میکنم... بنده صبح اول وقت به منزل مصدق رفتم... و گفتم جناب دکتر من فکرهایم را کردم و در این موضوع با دلیل میخواهم خدمتتان صحبت کنم. من با بستن مجلس مخالفم و دلایلم را هم مفصلاً خدمتتان عرض میکنم.»
سپس به دنبال ارائه چندین دلیل ادامه میدهد:
«بعد گفتم آقا من یک عرض اضافی دارم. اگر شما مجلس را ببندید در غیاب آن ممکن است با دو وضع مواجه بشوید. یکی این که فرمان عزل شما از طرف شاه صادر بشود. دیگر آن که با یک کودتا مواجه بشوید. آن وقت چه میکنید؟ گفت شاه فرمان عزل را نمیتواند بدهد و بر فرض هم بدهد ما به او گوش نمیدهیم. اما امکان کودتا؛ قدرت حکومت در دست ما است و خودمان از آن جلوگیری میکنیم... مصدق میگفت چون مجلس به من رأی داده و چون ملت پشتیبان من است و در سی تیر سال پیش با قیام مردم بر سر کار آمدهام، شاه نمیتواند فرمان عزل بدهد.»
دکتر سنجابی به نقل از آقای کاتوزیان در ادامه میگوید:
«... ایشان از بحث طولانی من ناراحت شد و یک کلامی به من گفت که تاریخی است و چون زشت است در بیان آن تردید دارم... او گفت: آقا جنابعالی که امروز صبح این جا آمدهاید چرس کشیدهاید؟ من از این حرف او بسیار ناراحت شدم. گفتم آقای مصدق من چرس نکشیدهام. شما هر کاری بکنید ما از پشتیبانی شما دست نمیکشیم، ولی در مقابل وجدانم خود را مسئول دیدم آن چه را مفید به حال مملکت و شما میدانم خدمتتان عرض کنم و دیگر عرضی ندارم. مرحمت زیاد.»
و اما خلیل ملکی؛ او مخالفت خود را در همه جا و به ویژه در جلسات و میتینگهای حزب نیروی سوم اعلام میکرد،آن چنان که هم در آن زمان و هم سالها بعد، گمان میرفت که او تنها مخالف رفراندوم بوده است. مسعود حجازی در خاطراتش، «رویدادها و داوریها»، مینویسد دلیل مهمی که او و چند تن دیگر از حزب نیروی سوم انشعاب کردند و به ملکی تهمت خیانت زدند، همان مخالفت او با رفراندوم بود... درباره چگونگی مخالفت خلیل ملکی با رفراندوم دکتر مصدق، مرحوم سنجابی مطلبی را میگوید که آقای کاتوزیان آن را چنین نقل میکند:
«در آن زمان آقای ملکی که از مخالفت من [دکتر سنجابی] و داریوش فروهر با بستن مجلس باخبر بود به من تلفن زد و پیشنهاد کرد که ما سه تن [سنجابی، ملکی و فروهر] به عنوان نمایندگان احزاب هوادار نهضت ملی [«ایران»، «نیروی سوم» و «ملت ایران»] به دیدار دکتر مصدق برویم و از جانب این احزاب با بستن مجلس مخالفت کنیم. ما هم پذیرفتیم و هر سه تن مُتفقاً به ملاقات دکتر مصدق شتافتیم. در این ملاقات، ما [سنجابی و فروهر] میدان را به ملکی سپردیم که از جانب ما نیز دلایل مخالفت با بستن مجلس را عرضه و دکتر مصدق را از تصمیم خود منصرف کند. اما مصدق این نظر را نپذیرفت و بر دلایل خود برای بستن مجلس تأکید کرد. بالأخره آقای ملکی، با همان تندی خاصی که در او سراغ دارید، از جا برخاست و گفت: آقای دکتر مصدق! این راهی که شما میروید به جهنم است، ولی ما تا جهنم دنبال شما خواهیم آمد. در اینجا ما نیز برخاستیم و هر سه نفر پس از خداحافظی با مصدق، مجلس را ترک کردیم.»[6]
البته اینها فقط نمونههایی از یادداشتها و خاطرات یاران و هواداران دکتر مصدق است که در قبال دلیل و منطق، دوست و همکار خود را که شخصیت محترمی است، به «وافوری»! بودن متهم میسازد... و یا به نقل بعضیها، خلیل ملکی را با اهانت و تندی از اطاق خود بیرون میکند...
البته خلیل ملکی در یادداشتهای سیاسی خود درباره حوادث 28 مرداد، شرح مبسوطی دارد که علاقمندان به تاریخ معاصر حتماً آن را بخوانند. و در کتاب ویژهای هم که برای اعضای حزب خود ـ نیروی سوم ـ نوشته و نسخهای از آن در بین اسناد مربوط به حزب، اخیراً به دست آمده و تحت عنوان: «درس 28 مرداد» با مقدمهای از آقای کاوه بیات و دکتر کمال قائمی، منتشر شده است، ضمن تحلیل تاریخی موضوع، خیانت عمدی حزب توده در مخالفت با نهضت و نقش آن در پیروزی کودتا را افشا میکند.
■ بدین ترتیب جنابعالی دکتر مصدق را یک دیکتاتور خودسر و مطلقالعنان میدانید.
البته بنده نمیدانم که مراد شما از «دیکتاتور خودسر مطلقالعنان»! چیست؟ به ظاهر شاید دکتر مصدق به مفهوم مصطلح امروز، یک دیکتاتور محسوب نشود، اما عملکرد او نشان میدهد که در اواخر حکومتش «خودمحور» شده بود. یعنی در دوره قبل از حوادث سی تیر چنین نبود، اما رفته رفته امر بر او مشتبه گردید و مانند بعضی از حکام معاصر، خیال کرد که همه مردم طرفدار او هستند و همة افراد هم باید مطیع او باشند و مجلسی هم که منتخب مردم است، ولی با او در همۀ امور همراه نیست، باید منحل گردد... و اگر دولت پول لازم داشت، بدون مجوز قانونی هم میتوان سیصد و دوازده میلیون تومان پول چاپ نمود، در واقع قانون یعنی چیزی که او خود تشخیص میدهد و تشخیص او عین قانون است!
در ایران معاصر من چند نفر را، علاوه بر محمدرضا پهلوی، چنین یافتهام: دکتر محمد مصدق، دکتر ابوالحسن بنیصدر که پس از جلوس بر اریکه قدرت، در مورد مصوبۀ مجلس، رسماً گفت: «من این قانون را قبول ندارم» و امام خمینی در یک سخنرانی فرمود: «... تو غلط میکنی که قانون را قبول نداری، قانون تو را قبول ندارد...» و آخرین نمونه هم شخصی به نام احمدینژاد، گویا رئیس جمهوری ـ قبلی و معاصر ـ بود که به طور صریح گفت: «من آن قانونی را قبول دارم که خودم تشخیص میدهم» و روی همین مبنا، بعضی از قوانین مصوبه مجلس را اجرا نکرد، ولی خود دهها مصوبه! یک برگی را که برخلاف مسیر قانونی، تصویب و امضاء نموده بود، برای اجرا به دولت ابلاغ هم کرده بود!... که این روشها بیتردید نوعی دیکتاتوری قُلدرمآبانه است.
البته همه میدانیم که امام خمینی همواره صریحاً از اجرای قانون دفاع میکرد و خود را مافوق قانون نمیدانست.
■ تاریخنویسان ملیگرا، اکنون مدعی هستند که قیام مردم در سی تیر به اصطلاح خودجوش بوده و دیگران نقشی در آن نداشتند.
متأسفانه بعضی از دوستان تاریخنویس معاصر که در آن دوران یا اصلاً به دنیا نیامده بودند و یا کودکانی کم سن و سال به شمار میرفتند، حوادث سی تیر و پیروزی مردم را ناشی از علاقه مردم به دولت معرفی میکنند و به یاد نمیآورند که آیتالله کاشانی که خود در معرض بازداشت توسط نیروهای دولتی بود که کشتیبانش را سیاستی دگر آمده بود! در 26 تیر ماه اعلام داشت: «بر عموم برادران مسلمان لازم است که در راه جهاد اکبر کمر همت محکم بربندند...» و به کشتیبان دگر سیاستدار، اخطار کرد که اگر به سرعت کنار نرود، اعلام جهاد میکند و خود کفن میپوشد و همراه مردم در نبرد شرکت میکند... و این بار، هدف اصلی دربار خواهد بود.
■ به نظر شما سکوت کامل حزب توده در مقابل کودتا با وجود امکاناتی که داشت چه بود؟
من در دیداری با آقای نورالدین کیانوری ـ دبیرکل حزب توده ایران ـ در دفتر وزارت ارشاد اسلامی، در اوائل انقلاب، در یک گفتگوی کوتاه ولی صریح، گفتم که شما اگر واقعاً ضد امپریالیست بودید! چرا در جریان کودتای 28 مرداد، سازمان نظامی و گروههای وابسته به حزب را به خیابانها نیاوردید؟
کیانوری گفت: اولاً باید بپرسید که افسران و نظامیان و مردم وابسته به دولت و رهبران جبهه ملی کجا بودند و چرا به میدان نیامدند؟ ثانیاً تظاهرات ضدسلطنتی حزب توده، دو روز قبل از کودتا، به دستور صریح آقای دکتر مصدق به شدت سرکوب شد و بیش از سیصد نفر از اعضای فعال حزب دستگیر شدند و ثالثاً من در صبح روز 28 مرداد، از طریقی که داشتیم، به شخص دکتر مصدق تلفن کردم که آقا فکری بکنید، کودتا دارد عملی میشود، ما چه کار کنیم؟ ایشان گفتند: نه، شماها حرکت نکنید، تا خونریزی نشود، مردم هستند و ارتش هم به ما وفادار است. بدین ترتیب ما چه کار میتوانستیم بکنیم؟
البته این استدلال آقای کیانوری را من نپذیرفتم، بدون آنکه در آن جلسه به ایشان بگویم، نظرم آن بوده ـ و هست ـ که حزب توده منتظر نظر موافق آقای دکتر مصدق نبود، بلکه در انتظار دستور از سوی پدر حزب مادر! یعنی استالین، یا رهبران و کاخنشینان کرملین در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی! بود، که چون صادر نشد، حزب هم اقدامی نکرد و البته رفتار غیردوستانه دولت شوروی در قبال مسائل نهضت ملی هم بر کسی پوشیده نیست تا آنجا که در اوج نیاز دولت به طلاهای امانی ایران در شوروی، حاضر نشد آنها را به ایران پس بدهد، ولی پس از به روی کار آمدن دولت کودتا، این طلاها را به ژنرال زاهدی پس داد!...
■ راجع به نامه آیتالله کاشانی و هشدار به دکتر مصدق، جنابعالی گویا با آقای دکتر سالمی که حامل نامه بوده، گفتگویی داشته اید.
بنده با آقای دکتر محمدحسن سالمی، نوه برومند آیتالله کاشانی که مقیم آلمان بود، مکاتبه داشتم و ایشان شرح مبسوطی در این زمینه نوشته و همراه با اسنادی برای اینجانب فرستاد که در ویژهنامه فصلنامه «تاریخ و فرهنگ معاصر» درباره آیتالله کاشانی، که از حوزه علمیه قم و زیر نظر اینجانب چاپ میشد، آن را منتشر ساختم که بعدها خود ایشان این مطلب را، به طور مبسوطتر و مستندتر در کتابی منتشر ساخت.
نکتهای که در اینجا و برای تأیید صحت ادعای آقای دکتر سالمی باید نقل کنم اینست که بنده پس از کودتای 28 مرداد و سرکوب نهضت و خانهنشین شدن آیتالله کاشانی ـ که به علت مخالفت ایشان با قرارداد کنسرسیوم و مسائل جاری کشور، توسط سرتیپ فرزانگان، وزیر کشور رژیم کودتا، «سید کاشی»!! نام گرفت ـ هر وقت به تهران میآمدم، نوعاً با برادر عزیزم مرحوم علی حجتی کرمانی، در محله پامنار به منزل آیتالله کاشانی میرفتیم که گوشههایی از خاطرات آن دیدارها را در کتاب مربوط به آیتالله کاشانی، آوردهام و این نکته را هم در اینجا باید اضافه کنم که در دیداری با آیتالله کاشانی با مرحوم علی حجتی کرمانی، من از آیتالله کاشانی پرسیدم که در ماجرای 28 مرداد که جنابعالی وقوع آن را گویا پیشبینی میکردید، چرا اقدامی نکردید؟
آیتالله کاشانی در حالی که به وضوح معلوم بود متأثر است، گفتند: بیسوات! مثلاً چه اقدامی میکردم؟ اعلامیه میدادم که مانند 30 تیر مردم به خیابانها بیایند؟ که خوب عملی نبود و نتیجه نداشت و کسی گوش نمیداد.
من گفتم: مثلاً هشداری به خود آقای دکتر مصدق میدادید که خطری در راه است. آیتالله کاشانی گفتند: البته لارأی لمن لایطاع! ولی من شخصی را بدون اطلاع قبلی، برای جلوگیری از اخلال کودتاچیان، به منزل ایشان فرستادم که پیام مرا به طور شفاهی ابلاغ کند که متأسفانه او را به منزل راه ندادند، بعد من به عنوان نصیحت طی یادداشتی موضوع را یادآور شدم که پاسخ نامبرده مثبت نبود و خود را از پشتیبانی کامل ملت، مطمئن میدانست، در حالی که اگر در سی تیر پشتیبانی ملت کامل بود، به دلیل همکاری دستهجمعی مردم و اخطار من بود که مردم به خیابانها ریختند و قوام مجبور شد به کنار برود و شاه هم مجبور شد مجدداً دکتر مصدق را به نخستوزیری منصوب نماید. در 28 مرداد، دیگر این زمینه مساعد وجود نداشت و مصدقالسلطنه، همه پلها را پشت سر خود، خراب کرده بود و در عالم خیال منتظر قیام مردم بود که دیدیم کسی، حتی هواداران خود او هم به میدان نیامدند و یک مُشت اراذل و اوباش به خیابانها آمدند و بستر موفقیت کودتاچیان را آماده کردند و بعد هم بیشرمانه مدعی شدند که من باعث پیروزی کودتا بودم و از خطاها و عملکردها و کجرویهای خود یادی نکردند...
در این گفتگو البته ایشان به ارسال نامه توسط آقای سالمی اشارهای نکردند، شاید مراد آیتالله کاشانی از یادداشت ارسالی، همین نامهای بوده که توسط نوه خود ـ آقای دکتر سالمی ـ به دفتر آقای مصدق فرستادهاند و پاسخ را هم بعدها همه دیدیم و خواندیم که پیشوا در زیر پتو! «منتظر پشتیبانی ملت» بودهاند!
■ در مورد تجلیلها و تکریمهای مبالغهآمیز اخیر درباره دکتر مصدق چه نظری دارید؟ هدف آقایان چیست؟
البته هدف نهایی و اصلی آقایان را باید از خودشان بپرسید، ولی میتوان اشاره کرد که در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی هم آقای بنیصدر و حزب او: «دفتر همکاریهای مردمی!» میکوشیدند که شهید مدرس و دکتر مصدق را در قبال برتری همهجانبه رهبری امام خمینی «عَلَم» کنند و یا سازمان خلق میخواست مرحوم آیتالله طالقانی را به عنوان «پدر طالقانی!» شخصیتی همطراز امام قلمداد نماید که به طور طبیعی این نقشه نگرفت، ولی هدف آنها موازیسازی در برابر رهبری انقلاب بود، و اگر هدف آنها واقعاً تجلیل از بزرگان ملی کشور است از اشخاص دیگری مانند امیر کبیر، ستارخان، مدرس، شیخ محمد خیابانی و... هم باید تجلیل کنند که چنین نشده است. در مورد تجلیل مبالغهآمیز از دکتر مصدق هم به طور عمد فراموش میکنند که اصولاً نقش آقای مصدق در نهضت و یا به عنوان رئیس دولت در همگام شدن با قیام مردم بود و در واقع نقش ایشان یک نقش غیرانحصاری و ناشی از پشتیبانی مراجع تقلید و علما و مردم بود و اگر بخواهیم به عنوان همنوایی با دوستان، ایشان را عنصری مثبت در این جریان بدانیم، نباید از یاد ببریم که جایگاه وی در نهضت ملی، از نتایج مبارزات و فداکاریهای جناح مذهبی نهضت به ویژه مراجع قم، آیتالله کاشانی، فدائیان اسلام و علمای بلاد به دست آمده بود و متأسفانه امروزه روزنامههای ما، به جای تحلیل علمی ـ تاریخی جریان، فقط به چهرهسازی از یک فرد بسنده میکنند، در حالی که گویا خود با «شخصمحوری» و «فردگرایی!» هم مخالفند و نقش انکارناپذیر و بنیادی جناح مذهبی نهضت را نادیده میگیرند.
■ مجله ای[7] در شماره «مصدقنامه» خود، خواستار نامگذاری خیابانی به نام دکتر مصدق شده است، نظر جنابعالی چیست؟
البته نامگذاری خیابانها یا اماکن ویژه به نام شخصیتهای برجسته و شهیدان بزرگوار، یک اقدام نیکو و ستودنی است، ولی باید پرسید که هدف کنونی دوستان از این پیشنهاد چیست؟...
اجازه بدهید به خاطرهای از دوران آغاز انقلاب و تغییر نام خیابانها اشاره کنم... در آن دوران بنده نماینده امام خمینی (ره) در وزارت ارشاد بودم، و مراجعاتی از بعضی بزرگان و محافل مذهبی تهران به عمل آمد که چرا خیابانی به نام آیتالله کاشانی و شهید نواب صفوی نیست؟ و خیابانها فقط به نام ملیگرایان مانند دکتر مصدق، دکتر حسین فاطمی و حتی کریم پورشیرازی! ـ مدیر روزنامه هتّاک ـ اختصاص یافته است؟
من خواستم موضوع را با شهردار محترم وقت، که از دوستان قدیمی من بود و مکاتباتی هم با ایشان در دوران اقامتش در خارج در رابطه با مبارزات شجاعانه با رژیم داشتم، مطرح کنم و تلفن کردم، نخست تلفن از اطاق منشی یا رئیس دفتر! به اطاق رئیس! وصل نشد!... مجدداً تلفن کردم و پس از تأخیری غیرمطلوب، تلفن وصل شد و برادرمان در پاسخ من گفت: شما این موضوع را بنویسید ما در شورا! مطرح میسازیم، اگر موافقت کردند، اقدام میشود! بنده گفتم: ضرورتی بر نوشتن نامه نمیبینم، اگر صلاح میدانید خود موضوع را در شورا مطرح و اقدام کنید!... و صد البته نتیجه رأی شورا! هم ـ اگر اصلاً در آن مطرح شده باشد ـ هیچ وقت معلوم نشد، و این نوع «انحصارطلبی» بیتردید واکنشی میتوانست داشته باشد، که دوستان بعدها خود شاهد آن شدند!
البته به نظر من اصولاً انحصارگرایی در دولتهای بعدی هم از همان نقطه اول، آغاز شد و ادامه یافت... که داوری را به عهده اهالی عدل و انصاف میگذاریم.
■ ظاهراً همة هواداران دکتر مصدق، نوعی عناد و دشمنی با آیتالله کاشانی داشته و در اظهارنظرها و خاطرات خود، به نحوی آن را منعکس کردهاند.
البته نمیتوان گفت همه عناصر وابسته و یا علاقمند به دکتر مصدق چنین هستند... ما شخصیتهایی چون: اللهیار صالح، مهندس بازرگان، دکتر یدالله سحابی، مهندس حسیبی، مهندس عزتالله سحابی،[8] دکتر شریعتمداری و دیگران را داریم که در داوریهای خود موازین اخلاقی و انصاف را تا حدودی مراعات نموده و در کنار مثلاً انتقاد از روش آیتالله کاشانی، به اشتباهات آقای دکتر مصدق هم اشاره میکنند...
■ نمونه بارز این افراد چه کسانی هستند و چه نوع اظهارنظرهایی کردهاند؟
برای نمونه به برادر مکرم جناب استاد دکتر علی شریعتمداری(حفظه الله) اشاره میکنم که جزو سران «حزب مردم ایران» بود و همراه مرحوم دکتر محمد نخشب، دکتر کاظم سامی، حسین راضی، دکتر معینالدین مرجانی و... حزب را اداره میکردند و از یاران وفادار دکتر مصدق محسوب میشدند که دکتر شریعتمداری مکاتباتی هم با وی داشته است.
من از دوران اقامت آقای دکتر شریعتمداری در اصفهان، با ایشان ارتباط داشتم و در سفری همراه با آیتالله ناصر مکارم شیرازی به آن شهر، روزی میهمان ایشان بودیم، دو سه نفر دیگر هم بودند و آن روز تا غروب مباحثه علمی ـ فلسفی بین آن دو بزرگوار جریان داشت...
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و فعالیتهای آقای دکتر شریعتمداری در جناح جبهه ملی ـ جاما ـ از ایشان خواستم که گوشهای از خاطرات سیاسی خود را بازگو کنند و ما آن را در فصلنامه «تاریخ و فرهنگ معاصر» منتشر سازیم... ایشان پذیرفتند و من همراه یکی از دوستان ـ مرحوم علی محمدی ـ به منزلشان در تهران، که یک آپارتمان کوچک در یک مجتمع مسکونی بود، رفتیم و چندین ساعت با آقای دکتر شریعتمداری گفتگو کردیم که دوست ما آنها را ضبط کرد و بعد از پیاده کردن از نوار، در چندین شماره از فصلنامه «تاریخ و فرهنگ معاصر»، منتشر گردید و اخیراً البته با اجازه خود ایشان، ناشر محترمی مجموعه آنها را به شکل کتابی در تهران منتشر ساخته است.
■ در بازگویی آن خاطرات راجع به اختلافات آیتالله کاشانی و دکتر مصدق، چه بیاناتی داشتند و در واقع نوع داوری ایشان چگونه بود که جنابعالی آن را میپسندید؟
ببینید! آقای دکتر شریعتمداری مانند هر فرد متشرّع و پایبند به اصول و مبادی مذهبی، از هجمه به دیگران به خاطر اختلاف نظر سیاسی به شدت پرهیز کرده و در نقل مسائل به اشتباهات افراد، بدون توهین و به طور منصفانه، اشاره دارد.
مثلاً ایشان ضمن اشاره به سوابق مبارزاتی آیتالله کاشانی میگوید: «... مسألهای که محور فعالیتهای سیاسی را تشکیل میداد برای آنها که وطندوست بودند و میخواستند به مملکت خدمت کنند، مبارزه با انگلستان بود. در آن زمان استعمار انگلیس را منبع بدبختیها و منبع تسلط رضاخان بر ایران میدانستند و همین طور تسلط انگلیس بر نفت ما و فعالیت شرکت نفت ایران و انگلیس و دخالت انگلیس در همه شئون زندگی، عدهای را متوجه کرده بود که اگر بخواهند فعالیت سیاسی را آغاز کنند باید علیه انگلیس قیام بکنند و کمکم در تهران همه مجامع سیاسی تشکیل شده بود. شاید واقعاً یکی از شخصیتهای برجستهای که در عراق علیه استعمار انگلیس سابقه مبارزاتی داشتند، مرحوم آیتالله کاشانی بود. ایشان را از همان اوائل شهریور به دلیل مخالفت با انگلیس تحت عنوان طرفداری از آلمان! گرفتند و به زندان انداختند و ایشان در مواقع متعدد فعالیت علیه استعمار انگلیس را ادامه دادند و این الگویی بود برای آنهایی که علایق دینی یا سیاسی داشتند و میدیدند که یک روحانی بزرگ به مسائل سیاسی میپردازد؛ چون آن زمان فعالیت سیاسی خیلی محدود بود...» [9]
بدین ترتیب ایشان میپذیرند که فعالیتهای آیتالله کاشانی علیه انگلیس، الگویی شده بود برای کسانی که به دلایل دینی و یا سیاسی، میخواستند فعالیت کنند و با استعمار انگلیس مبارزه نمایند.
■ در همین حد فقط؟...
نخیر! بحث ایشان طولانی بود که گفتم علاوه بر مجله ما، بعدها به شکل کتاب چاپ شد، ولی در اینجا، برای ثبت در تاریخ، بخشی از آنچه را که آقای دکتر شریعتمداری درباره علل اختلافات و مسائل آن دوران بیان کردهاند، به طور اجمال میآورم و البته علاقمندان به تفصیل میتوانند به فصلنامه «تاریخ و فرهنگ معاصر» مراجعه نمایند.
آقای شریعتمداری میگویند:
«... اما درباره مسأله آیتالله کاشانی، باید این را عرض بکنم که ادامه حکومت دکتر مصدق در حد وسیع معلول حمایتهای بیدریغ آیتالله کاشانی بود. حالا بنده چگونگی آن را عرض میکنم. در تیرماه 1331 آقای دکتر مصدق میخواست وزارت دفاع را خودش در اختیار بگیرد، شاه موافقت نکرد؛ چون تا آن زمان شاه وزیر دفاع را معین میکرد. دکتر مصدق در 26 تیرماه بود که استعفا داد و رفت به احمدآباد. این موقع دستگاه حاکمه ـ حتماً با صلاحدید اجانب ـ آمد باز یکی از افراد سیاسی مخالف نهضت و طرفدار انگلستان را روی کار آورد؛ برای اینکه این فرد با داشتن سوابق سیاسی بتواند اصولاً نهضت ملی را از میان ببرد و مسأله را به نفع انگلستان تمام بکند. این شخص کی بود؟ قوامالسلطنه!، برای اینکه قوامالسلطنه شناخته بشود، بد نیست خوانندگان مجله بدانند او کسی بود که سه دوره نخست وزیر شده بود و حتی خود رضاخان زمانی وزیر جنگ او بود. یعنی رضاخان به عنوان وزیر جنگ در سه کابینه قوام شرکت داشت و وقتی میخواست خود بیاید روی کار، بالأخره موجبات تبعید قوام را فراهم کرد؛ چون با بودن قوام اصلاً نمیتوانست حکومت بکند در ایران.
چنین شخصی را روی کار آوردند و او میخواست دکتر مصدق و آیتالله کاشانی را از ادامه فعالیت باز دارد و به اصطلاح جنبش را از مسیر اصلی خارج بکند، سرکوب بکند و به نفع انگلستان قدمهایی بردارد و بالأخره مسأله نفت را به نفع انگلستان حل بکند! قوامالسلطنه روی کار آمد و اعلامیه شدید و غلیظی صادرکرد که کشتیبان را سیاست دیگر آمد! من محکمه انقلابی تشکیل میدهم! دین از سیاست جداست! و از این تهدیدها...
ما در این زمان در شیراز بودیم. وقتی که خبر استعفای دکتر مصدق به گوش ما رسید، عدهای از آزادیخواهان آمدند نزد من و گفتند چه کار کنیم؟ اعلامیه صادر کنیم؟ بالأخره باید فعالیتی انجام بشود! من متوجه بودم که مجلس ختمی به مناسبت درگذشت یکی از تجّار مسلمان شیراز برگزار میشود. گفتم که ما میتوانیم از آن مجلس استفاده کنیم و اعلامیه دادن ممکن است فایدهای نداشته باشد. با چند نفر از دوستان که علاقمند به نهضت هم بودند، رفتیم به مسجد وکیل و در آن مجلس ختم شرکت کردیم. ولی مجلس خیلی عظیم بود و ما نتوانستیم چند نفری دور هم جمع شویم که بتوانیم خطاب به مردم چند کلمهای صحبت کنیم. این بود که بعد از اینکه مجلس ختم تمام شد، من رفتم روی سکوی درب مسجد وکیل. یکجا که جمعیت عظیم از در مسجد میآمدند بیرون، گفتم: مردم دکتر مصدق استعفا داده، بیایید برویم تلگرافخانه و درخواست کنیم که دولت برگردد! در آن موقع پنج نفر با من آمدند که من یادم هست شخصی به نام ذوالقدر که تابناک تخلّص او بود ـ و شعری از آن مرحوم را آیتالله مطهری که مدتی با آن مرحوم در زندان همزنجیر بودند نقل کردهاند، این مرد بسیار مرد فاضل، مؤمن و طرفدار نهضت بود ـ وقتی دید پنج نفر آمدند، ناراحت شد و قهر کرد و رفت! در هر حال وضع چنین بود، ولی طولی نکشید آیتالله کاشانی اعلامیه صادر کردند که اگر ظرف 48 ساعت قوام بر کنار نشود من کفن میپوشم و به میدان میآیم... قوامالسلطنه با آن سوابق!...»[10]
■ مثل اینکه آیتالله کاشانی گفته بودند اگر قوام کنار نرود، بعد از این، حمله من متوجه شخص شاه و دربار خواهد شد.
این هم شاید باشد، در هر حال در اعلامیهای که صادر شده بود آیتالله تأکید کرده بودند که اگر دکتر مصدق نیاید من کفن میپوشم. این اعلامیه به قدری روی مردم تأثیر داشت که همانطور که گفتم روز 30 تیر دیگر قوامالسلطنه ساقط شده بود و بعد دکتر مصدق مجدداً سر کار آمد و اینکه من گفتم آیتالله کاشانی نقشی اساسی در تثبیت و ادامه حکومت دکتر مصدق داشت، یکی از دلایل آن همین قیام مردم در 30 تیر بود. همانطور که میدانید تهران را مردم گرفتند و در واقع مردم اداره میکردند شهر را، دستگاه راهنمایی و رانندگی را هم مردم خودشان هدایت میکردند. بنابراین آیتالله کاشانی با آن نفوذ و قدرتی که داشت قوامالسلطنهای را که با آن هدف آورده بودند، ظرف چند روز ساقط کرد. حال چنین شخصی با سابقه 50 سال مبارزه و با آن سن و سال در اثر اختلاف کوچکی که با دولت پیدا میکند، آیا به یک باره باید وی را اینگونه مورد حمله قرار داده و به این شخص محترم هتاکی کرده و نسبتهای ناروا بدهند؟ خود این رویه از اشتباهاتی بود که در نهضت صورت گرفت و متأسفانه آثار و نتایج بسیار بدی داشت.
... راستش اینکه در بین طرفداران آقای کاشانی اشخاصی بودند مثل شمس قناتآبادی که به ظاهر روحانی بود، ولی یادم میآید همان وقت مرحوم نخشب که در مجمع مجاهدین شرکت میکرد، به ما گفت بسیاری از اعضای مجمع، اعتقادی به شمس قناتآبادی ندارند و من حتی در شرح حال مرحوم نواب صفوی خواندم که ایشان نیز اعتمادی به او و مجمع مجاهدین نداشت.
دومین شخصی که در بین ظاهراً طرفداران آیتالله کاشانی، در جدا کردن ایشان و دکتر مصدق نقش داشت، دکتر بقایی بود. دکتر بقایی سوابق عجیب و غریبی دارد و متأسفانه یکی از عوامل اختلاف بود.
البته در میان طرفداران دکتر مصدق هم افرادی بودند که با روحانیت میانهای نداشتند. آنها تصور میکردند بدون حمایت روحانیون میتوانند حکومت را در دست داشته باشند. زمانی که بر سر اختیارات میان آقای دکتر مصدق و آیتالله کاشانی اختلاف نظر پدید آمد، دشمنان مردم اختلاف میان این دو را تشدید کردند و موجبات ضعف نهضت را فراهم نمودند.
در واقع دوستان دکتر مصدق فراموش کردند که همین آیتالله کاشانی توانست در عرض چند روز حکومت قلدر قوامالسلطنه را با آن همه سوابق و نفوذ و قدرت و وابستگی، سرنگون سازد و همین آیتالله کاشانی اگر اعلامیه و فتوا نمیداد، توده مردم جلب و جذب نمیشدند، به هر حال دشمنان از اختلاف نظرها سوءاستفاده کردند.
از آن طرف چند نفری که اطراف آیتالله کاشانی بودند و از این طرف چند نفری که احساسات ضد دینی داشتند و نمیخواستند بگذارند اصول دینی در نهضت قدرت پیدا بکند، سبب شدند که این دو شخصیت از هم جدا شوند. مرحوم آیتالله طالقانی هم در یک سخنرانی اشاره کردند که: «من میرفتم برای اصلاح ولی نتیجه زحمات روز بعد به هم میخورد و راستش اینست که من تعجب میکنم از مرحوم دکتر مصدق؛ برای اینکه دکتر مصدق سابقه مبارزاتیاش خوب بوده! با سلطنت رضاشاه مخالفت کرده. خود ایشان برای ما تعریف میکرد که زمان رضاخان ما هفت نفر بودیم، یکی آیتالله کاشانی بود و یکی من بودم و چند نفر دیگر را نام میبرد که مخالفت کردیم با رضاخان و بعد رضاخان کشف کرد تشکیلات ما را. پس ایشان باید آیتالله کاشانی را بهتر از دیگران بشناسد.»
متأسفانه روی همان فکر غلطی که حاکم بر ذهن بعضیها بود، به محض اینکه اندک مخالفتی از کسی ظاهر میشد خیال میکردند که اینها دشمن هستند. چون مخالفت آیتالله کاشانی با دکتر مصدق بر سر اختیارات بود، مصدق چند بار اختیارات گرفت و باز هم بالأخره آیتالله کاشانی یک مقدار جلو آمدند و با اختیارات اول و دوم موافقت کردند ولی در این بین همانطور که عرض کردم عدهای بودند که همین مخالفت با اختیارات را مثل مخالفت با نهضت و حاکمیت مردم و آزادی تلقی کردند.
به نظر من هر دو گروه اشتباه کردند و در نتیجۀ آن، نهضت عظیمی که به آن شکل رشد و قدرت پیدا کرد و توانست افرادی مثل رزمآرا و هژیر را از سر راه خودش بردارد، شکست خورد و آن وقت ژنرال زاهدی آمد و به سادگی رادیو را گرفت و توانست به اصطلاح حاکمیت خودش را برقرار کند. البته آن روزنامهنگارانی که به آیتالله کاشانی جسارت نموده و ایشان را انگلیسی معرفی میکردند اینها به نظر من مقصرتر هستند و در این جدایی و شکست نهضت بیشتر نقش دارند. البته آیتالله کاشانی هم باید حساب خودشان را جدا میکرد از امثال بقاییها و شمس قناتآبادیها؛ برای اینکه اینها به هیچ وجه در خط آیتالله کاشانی نبودند و در گذشته نه آن سابقه، نه آن حُسن شهرت و نه آن مبارزات را داشتند. خود آقای دکتر مصدق هم بیاشتباه نبود و فکر میکرد میتوان قدرت را حفظ کرد...[11]
■ شخصیت دیگری از این دوستان در نظرتان هست که منصفانه داوری کرده باشد؟
مرحوم دکتر سحابی، مهندس حسیبی، مهندس بازرگان و مهندس سحابی هم داوریهای منصفانهای در خاطرات و نوشتههای خود دارند و من یادم هست که شادروان مهندس بازرگان، در سرمقاله شماره پنج ماهنامه گنج شایگان ـ که آخرین شماره آن هم بود ـ ضمن بررسی نتایج اختلافات و تبیین این نکته که «ضرر» اختلافات آقایان، بیشتر از «نفع» ملی شدن صنعت نفت بود، مینویسد: آیتالله کاشانی تصور کردند هر کس دیگری را که بتراشند و به جای دکتر مصدق بگذارند، میتوانند به کار ادامه بدهند و آقای دکتر مصدق هم خیال کرد اگر یک رهبر مذهبی دیگری جانشین آیتالله کاشانی بشود، میتوان به نهضت ادامه داد! در حالیکه هر دو تصور اشتباه بود!...
■ درباره کنفرانس بینالمللی اسلامی در تهران یا قاهره که قرار بود تشکیل شود و دولت ملی با آن مخالفت کرد، توضیحی بدهید.
آیتالله کاشانی در سفر حج دیداری با شهید شیخ حسن البناء، مؤسس و مرشد اخوانالمسلمین مصر، داشت که در آن دیدار تصمیم میگیرند یک کنفرانس بینالمللی در تهران یا قاهره، با شرکت علمای همۀ بلاد عربی ـ اسلامی تشکیل دهند و درباره مسائل جهان اسلام به ویژه موضوع «وحدت بین شیعه و سنی» و مسأله «فلسطین» تصمیماتی بگیرند...
... پس از مراجعت آیتالله کاشانی به تهران و مطرح ساختن این موضوع، دولت ملی به بهانه نداشتن بودجه لازم! برای انعقاد یک کنفرانس جهانی، حاضر به اقدام نشد، در واقع چون میدانست انعقاد این چنین کنفرانسی باعث تحکیم موقعیت بینالمللی آیتالله کاشانی خواهد شد، آن را اجرا نکرد و بعد هم مسأله ترور شخصیتی ایشان مطرح و اجرایی شد... و شیخ حسن البناء هم پس از مراجعت به قاهره، توسط مزدوران رژیم شاه فاروق ترور شد و به شهادت رسید و در واقع، طبق نوشته پژوهشگران مصری، با عدم انعقاد این مؤتمر، اهداف بزرگ مطرح شده در دیدار دو رهبر بزرگ ایران و مصر، تحقق نیافت... من تفصیل این داستان را با اسناد مربوطه در کتابی درباره «روابط ایران با اخوان» آوردهام که البته هنوز چاپ نشده است.
■ موضوع بستن نمایندگی اسرائیل در تهران، در دوران نهضت ملی چه بود؟
دولت ایران در رژیم شاه، اسرائیل را به شکل «دوفاکتو» به رسمیت شناخت و نمایندگی اسرائیل در تهران و کنسولگری ایران در سرزمین اشغالی بازگشایی شد. این اقدام که موجب ناراحتی ملل عرب و مسلمان شده بود، سبب گردید که علمای الأزهر و شخصیتهای برجسته سیاسی از جمله رهبری اخوانالمسلمین، در دوره شکوفایی نهضت ملی، از آیتالله کاشانی بخواهند به موازات مبارزه با انگلیس، مبارزه با اسرائیل را هم مدنظر قرار دهند و نمایندگی اسرائیل در تهران را تعطیل کنند.
در اردیبهشت 1330 گزارشی از اقدامات علمای «الأزهر» برای جلوگیری از به رسمیت شناخته شدن اسرائیل توسط ایران، در روزنامه «المصری» قاهره بدین مضمون چاپ شد: «علمای الأزهر بیانیه مفصلی برای ارسال به آیتالله کاشانی آماده کردهاند که در آن از اقدامات آیتالله کاشانی، رهبر معنوی جمعیت فدائیان اسلام، در راه اسلام و مسلمین و در راه خدمت به میهن خود تمجید و قدردانی کردهاند و گفتهاند که خدمات درخشان ایشان به اسلام و نبردشان با استعمار و موقعیت ممتازی که در بین هممیهنان خود دارند و میل و رغبت کابینههای مختلف ایران در انجام تقاضاهای ایشان، الأزهر را بر این واداشت که از او بخواهند و تقاضا کنند اقدامات صادقانهای به عمل آورد که دولت ایران شناسایی اسرائیل را که در تمام کشورهای عربی، مخصوصاً مصر تأثیر بسیار بدی داشته است، مُلغی کند. علمای الأزهر با خواهش انجام این تقاضا، معتقدند که این عمل در راه تحکیم روابط دوستانه بین ایران و دول اسلامی و عربی که به وحدت کلمه و اتحاد ملل عربی و اسلامی علاقمندند، قدم مؤثری خواهد بود. علمای الأزهر تصمیم دارند امروز این بیانیه را برای آقای آیتالله کاشانی ارسال نمایند. همچنین از دانشجویان هیأت اعزامی اسلامی در الأزهر هم بیانیهای به همین مضمون به روزنامه المصری رسیده که آن را برای آیتالله کاشانی فرستادهاند.»
در 29 اردیبهشت در مقالهای دیگر که تحت عنوان «دولتهای شرقی و اسلامی اعراب را نادیده گرفتهاند و اسرائیل را شناختهاند» که در روزنامه النذیر حلب ـ سوریه ـ چاپ شد، این سئوال مطرح گردید: «آیا میتوانیم به پیشوای ایران که تخت انگلستان را لرزانیده، امیدوار باشیم که کاری کند تا ایران شناسایی خود را نسبت به دولت اسرائیل پس بگیرد؟...» در همین رابطه در اوایل خرداد همان سال، حسین مکی، در نطقی در مجلس شورای ملی، به موضوع شناسایی اسرائیل در زمان محمد ساعد به شدت حمله کرد و انجام این عمل را فقط با دریافت رشوه از سوی نخست وزیر وقت ـ ساعد ـ امکانپذیر دانست. او در سخنان بسیار کوتاه خود گفت: «جبهه ملی از اول موافق این امر نبوده و نیست.»
به هر حال در نتیجه پیگیری آیتالله کاشانی و فدائیان اسلام که حاضر شده بودند ده هزار نیروی رزمنده برای نبرد با اشغالگران صهیونیست به فلسطین اعزام دارند ـ که البته دولت ساعد موافقت نکرده بود ـ سرانجام در دوره حکومت ملی، نمایندگی اسرائیل در تهران تعطیل گردید و اکنون با تحریف تاریخ، دوستان مورخ معاصر! آن را به حساب آقای دکتر مصدق گذاشتهاند، در حالی که خطاب یا درخواست علمای الأزهر و دیگران از آیتالله کاشانی بود، نه آقای دکتر مصدق!...
■ دوست شما در سرمقاله مجله خود، «چشمانداز»، نوشته است که دکتر مصدق «بنیانگذار دانش راهبردی» در ایران بوده و شاگردانی چون مهندس بازرگان و مهندس حسیبی را تربیت کرده است، نظر شما چیست؟
من البته مقاله این دوست عزیز نیم قرنی، ـ جناب آقای میثمی ـ را خواندهام. ایشان از باب «حب الشیء یعمی و یصم»! از کثرت علاقه به دکتر مصدق، در همان مقاله آرزو میکند که ای کاش «حداقل در راه مصدق شهید میشد»؟! که این آرزو موجب تعجب ـ و تأسف ـ اینجانب گردید و نمیخواهم آن را بشکافم. و البته من نمیدانم تحلیل علمی ایشان در بنیانگذاری دانش راهبردی! در ایران توسط دکتر مصدق چیست؟ و این دانش! در کجا و چگونه به بار نشست و سرنوشت بعدی آن به کجا کشید؟ اما این را میدانم که نه آقای مهندس بازرگان و نه آقای مهندس حسیبی ـ هر دو از یاران دکتر مصدق و از دوستان صمیمی اینجانب ـ هیچکدام شاگرد دکتر مصدق نبودهاند، بلکه در امر پیشرفت نهضت با او همکاری میکردهاند و تا آخر هم به این هدف، باورمند ماندند...
نکتهای که جنابعالی به آن اشاره نکردید اینست که دوست عزیز بنده در همان مقاله مینویسد که گویا «مصدق علاوه بر بسیج روحانیت و همراه کردن دربار توانست بازار، دانشجویان، اساتید دانشگاه، عشایر و عموم مردم را نیز با خود همراه کند»! که البته این ادعا با واقعیت و حقیقت همراه نیست... وحدت ملی حاکم بر جوّ آن زمان، همانطور که قبلاً اشاره شد، ناشی از وحدت همه گروهها، جریانها و شخصیتهای ملی و رهبری مذهبی ایران بود و ربطی به آقای دکتر مصدق نداشت... بلکه باید گفت که آقای مصدق با عملکرد خود، به تدریج این وحدت را از هم پاشید و متلاشی ساخت و به همین دلیل هم سقوط کرد...
«بسیج روحانیت» توسط آقای دکتر مصدق البته به یک شوخی بیشتر شباهت دارد تا یک حقیقت... اگر مراجع قم و آیات عظام: خوانساری، صدر، حجت، فیض و علمای دیگر بلاد در امر نهضت شرکت کردند و فتوا دادند، به خاطر بسیج! جناب دکتر مصدق نبود، بلکه به دلیل شرکت آیتالله کاشانی در رهبری نهضت بود... و دیدیم که پس از متهم ساختن و خانهنشین کردن آیتالله کاشانی، همۀ روحانیون از پشتیبانی دولت کنارکشیدند و از بین آنان فقط مرحوم آیتالله سید ابراهیم میلانی باقی ماند که ایشان هم پس از دستگیری در جلسه کمیتة نهضت مقاومت ملی در مشهد، سیاست را بوسید و کنار گذاشت... و ضمن مصاحبه و اعترافات! و کنارهگیری کامل از سیاست، به تکفیر دکتر شریعتی پرداخت!!
حالا آقای مصدق چگونه توانسته بود روحانیت را بسیج کند، بنده دلایل آن را نمیدانم!... ولی چرا بعدها نتوانست آنها را «بسیج»! کند، علل آن را میدانم!
■ ظاهراً در کتابی هم که ایشان درباره کودتای 1332 چاپ کرده، اتهاماتی هم به آیتالله کاشانی زده است.
کتاب «کودتای 1332» تألیف آقای میثمی نیست. کتاب را آقای آبراهامیان تألیف و آقای دکتر بهفروز ترجمه کردهاند و «نشر صمدیه» آن را منتشر ساخته است... متأسفانه دوستان در این کتاب هم، مانند کتابهای دیگری که درباره «آژاکس» ترجمه و بارها منتشر شده است، اتهامات غیرمنصفانه و به دور از عدل و اخلاق اسلامی را نقل کردهاند؛... به طور مثال یک آمریکایی در کتابش مینویسد: «در ایام کودتا، ده هزار دلار ـ معادل هفتاد هزار تومان!! در آن زمان ـ برای آیتالله کاشانی فرستاده شد که اصولاً معلوم نیست واسطه آن پول را به ایشان داده و به دست ایشان رسیده باشد.» که در بخش اول این کتاب به آن اشاره کردم. در همین کتاب هم اتهامات مشابه زیاد است، مانند: «... به روایت انگلیسیها از آنجا که او ـ آیتالله کاشانی ـ و پسرانش رشوهخوار و خریدنی هستند، هر رقیبی که آماده پرداخت پول کافی باشد، میتواند به راحتی آنها را از مصدق جدا سازد»! به نظر من نشر این نوع اتهامات رذیلانه، آن هم به روایت انگلیسیها و از سوی دوستان محترم، دور از اخلاق انسانی ـ اسلامی است.
اصولاً به نظر میرسد که دوستان فرق بین: خبر، گزارش، روایت!، جعل حدیث! و سند را نمیدانند. اگر یک گزارشگر و روایتگر «فاسق»، ـ آن هم از نوع انگلیسی ضربت دیده! و شکست خورده ـ مطلبی را ادعا میکند، چگونه میتوان آن را پذیرفت و یا بدون توضیح و تکذیب، منتشر ساخت؟ اگر این نوع تهمتها درباره آقای دکتر مصدق هم روایت شده بود، آیا آنها را هم نقل میکردند؟
سندی که من در ویژهنامه مربوط به آیتالله کاشانی آوردهام و از اسناد وزارت خارجه انگلستان به دست آمده، به صراحت میگوید که «کاشانی را نمیتوان خرید و نمیتوان در او نفوذ کرد، تنها راهی که باقی میماند آنست که او را بیآبرو و متهم کنیم تا در انظار مردم سقوط کند...» و صد البته، این وظیفه را انگلیسیها، توسط مزدوران داخلی و روایتگران خارجی خود، در سایۀ حکومت آقایان ملیها، به خوبی انجام دادند و به نظر میرسد توضیح دیگری در این زمینه لازم نباشد.[12] البته بیمناسبت نیست خلاصهای از آنچه را که در مجله «تاریخ و فرهنگ معاصر» در این رابطه نوشتهام، در اینجا نقل کنم:
«اسناد محرمانه وزارت خارجه انگلیس که پس از هر سی سال یکبار در اختیار عموم قرار میگیرد، نشان میدهد که انگلستان در لبنان، برای کمک به پیشرفت اهداف «بریتانیای کبیر»! به فکر استفاده از عناصر حرکت اسلامی در سوریه و لبنان است و برای همین منظور، سفیر انگلیس در بیروت در گزارش خود به «الی اربوکر»، رئیس بخش شرقی وزارت خارجه انگلیس، عنوان میکند که «مارون عرب»، دبیر امور شرقی سفارت، با شخصی به نام «ابوالخود» تماس برقرار کرده که او با شخصیتهای مهم اسلامی و عرب، در ارتباط است. در میان این شخصیتها نام الفضل الورطلانی، شخصیت اسلامی «آفریقای شمالی» تبعید شده به وسیله فرانسویها، به چشم میخورد. «ابوالخود» همچنین مدعی میشود که با آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی، رهبر دینی ایران، هم روابط دوستانه دارد که به علت قیام علیه نفوذ و سلطه بریتانیا، از ایران تبعید شده است، و سومین شخصیت معروف، شیخ مصطفی السباعی، رهبر اخوانالمسلمین سوریه، است که «ابوالخود» مدعی است «میتواند همکاری این سه شخصیت را جلب کند»!...
... به محض وصول گزارش سفیر به لندن، رئیس بخش شرقی وزارت خارجه انگلیس، پاسخی به او میفرستد که خلاصه آن چنین است:
«... ورطلانی باید همچنان تحت نظر قرار بگیرد، اگر او به عدن یا جای دیگر برود، موجب ناراحتی و گرفتاری شدید ما خواهد بود و من شک دارم که او حاضر بشود به نفع ما کاری انجام دهد.
در مورد کاشانی من اطلاعات زیادی ندارم، ولی همین اندازه میدانم که او نقش عمدهای در مبارزه بر ضد انگلیس در منطقه خلیج فارس داشته است. اما مصطفی سباعی هم به عنوان رهبر اخوانالمسلمین سوریه، به نظر نمیآید و معقول نیست که تغییر موضع سیاسی بدهد و همکاری او جلب شود، البته در صورت امکان ارتباط برقرار شود»!
ولی اربوکر به همین پاسخ اکتفا نمیکند، بلکه بلافاصله از سفیران انگلیس در «تهران» و «دمشق» در این مورد نظریه میخواهد... و نخستین پاسخ از سر فرانسیس شپرد، سفیر وقت انگلیس در تهران، به لندن میرسد. او خیلی صریح مینویسد: «عقلایی و منطقی به نظر نمیرسد که برای برقراری روابط با این شخصیتهای مذهبی، وقتی صرف شود... البته اگر کوچکترین احتمال نفوذ در کاشانی هم وجود داشته باشد، نباید آن را از دست داد، ولی من تنها امیدی که در مورد کاشانی دارم آنست که بتوانیم او را در افکار عمومی بیآبرو و متهم سازیم، تا نفوذ خود را از دست بدهد»!
و بدین ترتیب، توطئه و اجرای طرح آغاز می شود... و بعدها، به تدریج آیتالله کاشانی، رهبر ملی شدن صنعت نفت و دشمن دیرین و سرسخت و آشتیناپذیر انگلیس، به وسیله «ملیگراها»! و «حزب توده»! متهم به همکاری با «انگلیس» میگردد و بدینسان تنها آرزوی جناب سفیر انگلیس و مقام آمریکایی توسط مزدوران داخلی تحقق میپذیرد.
اینکه میگویم مقام آمریکایی، بیدلیل نیست و این دیدگاه، ویژه مقامات وزارت امورخارجه انگلستان نبود، بلکه «مقامات عالیرتبه آمریکایی» هم در اندیشه بودهاند که با بیآبرو کردن آیتالله کاشانی، زمینه را برای سلطۀ خود آماده سازند و مانع اصلی را بر سر راه! منافع خود، آیتالله کاشانی میدانستهاند.
سی. ام. وودهاوس، C.M.Woodhouse، مقام برجسته انگلیسی، در کتاب خود به نام Something Ventured، چاپ لندن، 1982م، ضمن شرح فعالیتها و خدمات! خود، نظریه آمریکاییها را در این رابطه چنین نقل میکند: «... مذاکرات ادامه یافت و مقام بلندپایۀ آمریکایی پرسید: آیا بریتانیا فوراً با دولت جدید ایران قرارداد نفتی منعقد خواهد کرد؟ اما برخلاف انتظار پیشنهاد نکرد که مفاد قرارداد باید مساعدتر از آنچه که به مصدق پیشنهاد شده بود، باشد. یکی دیگر از آمریکاییها پیشنهاد پیچیدهای را مطرح کرد مبنی بر اینکه تشکیلات و سازمان ما، به جای براندازی مصدق، در جهت بیاعتبار کردن کاشانی و دوستان چپگرای وی به کار گرفته شود تا اقدام مؤثر مصدق علیه حزب توده تسهیل گردد؛ زیرا چنین به نظر میرسید که کاشانی و دار و دستهاش، مانع از موفقیت مصدق در این امر بودند.
این بلاهت زیرکانه، بیانگر طرز فکر آمریکاییهایی بود که تصور میکردند میتوانند مصدق را در مسند قدرت نگه دارند و خواهند توانست او را به عنوان آلت دستی، در اختیار گیرند...»[13]
پس دیدگاه آمریکاییان نیز، مانند سفیر انگلیس آن بوده که به هر حال نخست باید آبروی کاشانی برود تا زمینه برای سلطه مجدد آنها آماده و هموارگردد... و میدانیم که جریان کاملاً مطابق برنامه آنها پیاده شد و این طرح، متأسفانه به دست همین ملیگراها! و حزب توده نفتی! به مورد اجرا گذاشته شد...
■ گفته شده که ترور دکتر فاطمی یکی از علل تشدید اختلافات بین آیتالله کاشانی و دکتر مصدق بوده است.
به هیچوجه! این حادثه مدتها پس از بروز اختلافات اتفاق افتاد و بیتردید آیتالله کاشانی در آن هیچگونه دخالتی نداشت و اصولاً در همان برهه، فدائیان اسلام با آیتالله کاشانی هم به علت ادامه زندانی شدن شهید نواب صفوی، اختلاف پیدا کرده بودند. و البته میدانیم که در زمان سوءقصد به دکتر فاطمی، شهید نواب صفوی خود در زندان بود و قاعدتاً در این مورد نمیتوانست تصمیم گیرنده باشد و همانطور که مشهور است شهید سید عبدالحسین واحدی، که مرد شماره دو فدائیان اسلام نام گرفته بود، عامل این طرح بود...
■ باز گفته شده که دکتر فاطمی تا آخر عمر، با مشکلات جسمانی ناشی از این ترور ناموفق در رنج بوده است.
البته من اطلاعی در این زمینه ندارم، ولی بیمناسبت نیست اشاره کنم که اصولاً تیر شلیک شده به وسیله آقای محمدمهدی عبدخدایی، به او اصابت نکرده است. شما اگر عکس قبل از حادثه را با دقت نگاه کنید، میبینید که کیف دستی بزرگ دکتر فاطمی، به شکل ایستاده، در روی میز و مقابل شکم او قرار دارد و این تیر، در واقع به کیف خورده و گیر کرده و از آن عبور نکرده است...
من سالها پیش مدتی برای تحقیق درباره اسناد سید جمالالدین حسینی اسدآبادی در بایگانی وزارت امور خارجه، به بخش اسناد راکد میرفتم، روزی برادری که مسئول آن بخش بود، به من گفت: اسناد دکتر فاطمی هم در این بخش است؛ نمیخواهید آنها را هم ببینید؟ گفتم: نه، من قصد پژوهش در این زمینه را ندارم... او گفت: آیا نمیخواهید کیف دستی دکتر را هم که گلوله شلیک شده هنوز در داخل آنست ببینید؟... گفتم: چرا! و علاقمند شدم که کیف را ببینم... یک کیف چرمی، که در آن ایام به کار میرفت و رجال آن را در دست میگرفتند، با چند لایه چرم داخل آن را به من نشان داد که دو سه لایه چرم آن سوراخ شده بود، ولی از آن طرف ـ از لایه آخری ـ خارج نشده بود که به شکم دکتر فاطمی اصابت کند... گلوله هم همچنان در داخل کیف بود. البته بعد چرا ایشان را به بیمارستان بردند و یا به خارج اعزام کردند؟! من نمیدانم. شاید آقای عبدخدایی، تیر دیگری هم شلیک کرده و خارج از کیف را نشانه گرفته است... که چنین چیزی را ما نشنیدهایم، البته این مسأله را خود ایشان باید پاسخ بدهد.
به هر حال: کیف سوراخ نشدۀ مرحوم دکتر فاطمی در بخش اسناد وزارت امور خارجه موجود است و در این حادثه هم آیتالله کاشانی مطلقاً دخالتی نداشت که عامل تشدید اختلافات بشود.
■ از نظر ملیگرایان، انتقاد از دکتر مصدق و عملکرد دولت جبهه ملی، تاکنون یک تابو بود و نوعی جرم! محسوب میشد، ولی ظاهراً به تدریج رضایت دادهاند که آقای مصدق هم مانند بقیه افراد، دچار اشتباهاتی شده است.
درست است، البته آقای دکتر مصدق هم مانند همۀ ابناء بشر جایز الخطا بود و اشتباهات زیادی حتی در زندگی شخصی خود داشته، مثلاً طبق نوشته خود او، دو بار هم تصمیم به خودکشی گرفته که بیشک ریشه روانی داشته و یک اشتباه بزرگ از یک شخصیت سیاسی محسوب میشود... متأسفانه اغلب دوستان تاکنون اعتقاد داشتهاند که جناب پیشوا در همه امور بر حق است و مخالفان ایشان «اشتباهکار» و یا «خیانتکار» بودهاند، حتی اگر یک عمر تمام در راه آزادی و طرد استعمار تلاش کرده باشند!... ولی اکنون پذیرفتن اینکه پیشوا هم اشتباه میکرده، میتواند راهگشایی برای ارائه تحلیل و پژوهش تازهای در تاریخ معاصر باشد.
■ چه کسانی از هواداران آقای دکتر مصدق، این روش را در پیش گرفته و معتقد نیستند که فقط مخالفان وی گناهکار! بودهاند؟
البته افراد زیادی را میتوان نام برد، ولی من ترجیح میدهم به «آخرین آنها» اشاره کنم. مثلاً آقای دکتر احمد نقیبزاده از هواداران معروف و سرسخت «پیشوا» در آخرین مصاحبه خود در یک مجله ماهانه به صراحت میگوید: «... من خودم یک مصدقی دو آتشه بودم، ولی بعد دیدم که ایشان هم اشتباه زیاد دارند.»[14]
از همۀ اینها جالبتر، اعتراف فرزند دکتر مصدق دربارۀ بیمنطق بودن پدر خود میباشد. آقای دکتر عبدالکریم انواری، که از اعضای برجسته و دائمی بود، در پاسخ به پرسش من گفت: «توقعات کاشانی از پدرم و دولت او بسیار کم و نازل بود و اگر پدرم خشکی زیاد و بیمنطقی به خرج نداده بود، این اختلافات حاصل نمیشد.»[15]
البته باید اشاره کرد که توقعات آیتالله کاشانی، هرگز شخصی و فردی نبود، بلکه برای رفع مشکلات مردم، رعایت مصالح کشور و در راستای حفظ وحدت نیروها و پیشرفت اهداف بود... مثلاً مخالفت با منصوب کردن بعضی از عناصر معلومالحال در پستهای حساس لشکری و کشوری مانند سرتیپ دفتری، که عملکرد بعدی وی نشان داد همکار و همگام با کودتاچیان بوده است، یکی از این توقعات بود. یا مخالفت با تمدید و تجدید اختیارات تامه، که تکرار آن از نظر ایشان مخالف قانون اساسی بود، یکی دیگر از این توقعات قابل پذیرش بود و یا توصیههایی برای رفع مشکلات مردم، به طور مکتوب انجام میشد که متأسفانه «پیشوا» آن را هم تحمل نکرد و نوعی دخالت در امور دولت قلمداد نمود و توضیح نداد که چرا ریاست مجلس شورا و رکن اصلی نهضت، حق دخالت و یا حتی توصیه برای پیشبرد اهداف و رفع مشکلات مردم و کشور را ندارد، ولی کسانی که با کمک او بر سر کار آمدهاند، حق مطلق دخالت در همۀ امور را دارند و طالب «اختیارات تامه»! هم هستند؟...
به هر حال آنچه که به طور اجمال نقل شد، نشان میدهد که اکنون بعضی از دوستان کمی از «دو آتشه بودن!» دور شده و راه عقلانیت و اعتدال را در پیش گرفتهاند و داوری منصفانهتری ابراز میدارند و همین نکته میتواند زمینه را برای تاریخنگاری صحیح با رعایت عدل و انصاف مساعد سازد و در واقع بسترساز پیدایش تحلیل نوین و جامعی از مسائل نهضت ملی و علل شکست آن گردد... که امیدواریم چنین شود.
■ ظاهراً اگر به نوع انتصابات آقای دکتر مصدق، که به قول آقای دکتر انواری مورد اعتراض آیتالله کاشانی بود، اشارهای بنمایید، بیمناسبت نباشد.
قبل از اشاره به موضوع انتصابات، نخست باید بگویم که آقای دکتر مصدق، که به قول هوادارانش خیلی «قانونمدار» بود، پس از حوادث سیام تیر و قتل عام مردم به دستور قوامالسلطنه، اجازه نداد که نامبرده حتی توسط دادگستری، و نه دادگاه نظامی، تحت پیگرد قانونی قرار گیرد و مجازات شود. گویا قوامالسلطنه هم «خط قرمز»! کابینه! جناب دکتر مصدق بوده و کسی حق نداشته در این زمینه اقدامی به عمل آورد...
طبق اتهاماتی که مطرح بود، مسئولیت مستقیم کشتار سیام تیرماه به عهده قوام بود و مردم خواستار آن بودند که وی طبق قانون تحت تعقیب و محاکمه قرار گیرد و اموالش هم مصادره گردد، ولی قانونمداری همراه با قوم و خویشی با حاکمیت! اجازه نداد که پرونده وی مراحل قانونی را طی کند و او به منزل خود رفت و نگهبانان رسمی گماشته شده از سوی دولت، از منزل وی حفاظت میکردند...
دکتر حسن ارسنجانی، که معاونت قوام را چند روزی به عهده داشت، در خاطرات خود در این رابطه مینویسد: «... دکتر مصدق، دکتر فاطمی را به دیدن قوامالسلطنه فرستاد و قرار شد که وی را به خانه خویش عودت دهند.... به این ترتیب قوامالسلطنه بعد از چند ماه، به خانه خودش مراجعت کرد و چند نفر پلیس جلوی خانه او گماشتند که مراقبت کنند...»[16]
انتصابات هم علیرغم قانونمداری! برخلاف قانون انجام میگرفت، به طور مثال: سرلشکر وثوق، فرمانده کل ژاندارمری و مشاور ویژه قوامالسلطنه به معاونت وزارت دفاع منصوب گردید، همان وزارتخانهای که پس از قیام سیام تیر، نصیب آقای دکتر مصدق شده بود.
سهامالسلطان بیات، با آن همه سوابق از دوران رضاخان و به بعد، در رأس شرکت نفت قرار گرفت.
سرتیپ دفتری، خواهرزاده آقای مصدق و رئیس دژبان دوره رزمآرا، که به هنگام دستگیری آیتالله کاشانی در حادثه 15 بهمن سال 1327 به ایشان اهانت کرده و حتی سیلی به صورتش زده بود، یک روز قبل از کودتای 28 مرداد به ریاست شهربانی کشور منصوب میگردد و همین تیمسار! در عملیات کودتا، تمامی نیروهای تحت فرمان را در اختیار ژنرال زاهدی میگذارد و ابلاغی هم برای ریاست شهربانی، از ژنرال زاهدی در جیب خود همراه دارد...
رضا فلاح، از سرسپردگان معروف شرکت نفت انگلیس، که به خاطر همکاریهای خاص با آن شرکت از بریتانیای کبیر! مدال طلا گفته بود، باز در پست حساس شرکت نفت جای گرفت.
و شاپورخان بختیار، که طبق سندی که درباره ارتباط وی با شرکت نفت پس از خلع ید به دست آمده بود، به عنوان معاون وزارت کار منصوب میشود و...
■ چرا آیتالله طالقانی که با همۀ شخصیتها و جناحها ارتباط داشت، در رفع اختلافات تلاش نکرد؟
مرحوم آیتالله طالقانی علاوه بر دکتر مصدق و جبهه ملی، همزمان با آیتالله کاشانی و فدائیان اسلام هم مرتبط بود و تلاش بسیاری هم در راه رفع اختلافات نمود، اما متأسفانه «شیاطین و نفسانیات افراد» مانع از اصلاح امر گردید.
به عقیده من داوری آیتالله طالقانی در این زمینه، یک داوری شرعی، عادلانه، منصفانه و به دور از تعصب جناحی است و بیمناسبت نیست که متن حرفهای ایشان را که در این رابطه ـ تحلیل علل پیروزی و شکست نهضت ـ در یک سخنرانی در احمدآباد ایراد شده است، برای ثبت در تاریخ در اینجا نقل کنم:
«... نهضت اوج گرفت، چه شد که اوج گرفت؟ میرسیم به اشاره آیه قرآن: )إِنَّ اللَّهَ لَا یغَیرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یغَیرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ( آن وقتی که وحدت نظر بود، گروههای ملی و دینی و مذهبی همه در یک مسیر حرکت کردند، مراجع دینی مانند مرحوم آیتالله خوانساری، آیتالله کاشانی و فدائیان اسلام اینها هر کدام با هم شروع کردند به حرکت و به حرکت درآوردن ملت، هر کدام به جای خود. فدائیان اسلام و جوانان پُرشور و مؤمن راه را باز میکردند، موانع را برطرف میکردند، یک مانع را از سر راه برداشتند، انتخابات آزاد شروع شد، مانع دیگر را برداشتند، صنعت نفت در مجلس ملی شد. فتوای مراجع و علما برای انتخابات و پشتیبانی از دولت ملی در تمام دهات و روستاها و در میان کارگرها، همه یک شعار شد، همه یک حرکت بود، همه یک هدف بود، بعد چه شد؟ از کجا ضربه خوردیم؟ پیش از ضربۀ خارجی، ضربه از درون خودمان خوردیم، اینها همه برای تذکر است، بیان واقعیات است. برای اینکه موضع و موقع کنونی خودمان را درک کنیم، برگشت میکنیم به همان روحیات و نفسیات انسان، همانطوری که انواع میکروبها در پیرامون انسان موجود است، ولی وقتی که بدن علیل شد، زخم و جراحتی پیش آمد از همان جا نفوذ پیدا میکند. در روحیات و اخلاق انسانها هم مسأله همینطور است. عوامل استعمار، استبداد داخلی، جاسوسها، اطراف این قدرتها، شروع به تفحص کردند، نقطه ضعفها را پیدا کردند، به فدائیان گفتند شما بودید که این نهضت را پیش بردید. فدائیان میگفتند ما حکومت تامۀ اسلامی میخواهیم، اینها به آنها میگفتند دکتر مصدق بیدین است یا به دین توجه ندارد و نمیخواهد خواستههای شما را انجام بدهد. آنها به دکتر مصدق میگفتند اینها جوانان پُرشور و تروریستاند، از آنها باید بپرهیزید. من که خودم در این میان میخواستم بین اینها تفاهم ایجاد کنم دیدم نمیشود، امروز صحبت میکردم فردا میدیدم چهرهها عوض شده است! باز خصومت، باز موضعگیری، مرحوم دکتر مصدق میگفت: من نه مرد مدعی حکومت اسلامی هستم، و نه میخواهم همیشه حاکم و نخست وزیر شما باشم، مجال بدهید، بگذارید من قضیۀ نفت را حل کنم. آنها میگفتند ما سهم بزرگی داریم، باید خواستههای ما را انجام بدهید. این جناح را جدا کردند. نتوانستیم آن ترکیب، آن وحدت، آن نیروی انقلابی مسلحانه را دو مرتبه التیام بدهیم، آنها یک طرف رفتند، آمدند دو مرتبه سراغ مرحوم آیتالله کاشانی باز از راه نفسیات، این نهضت مال توست، دکتر مصدق چه کاره است؟ تمام دنیا به دست توست، دور آن پیرمرد را گرفتند، او را از او جدا کردند، یادم هست روزی که گفتگو در بین مردم بود که توطئهای در کار است به تنهایی رفتم منزل ایشان در همین قسمت پل چوبی، تنها بود در اتاقی به انتظارش نشستم، آمد، ظرف خربزهای در دستش بود به عنوان تعارف جلوی من گرفت، تا خربزه را دیدم گفتم حضرت آیتالله دارند زیر پایت پوست خربزه میگذارند، مواظب باش! گفت نه، اینطور نیست من حواسم جمع است. گفتم من شما را مردی پاک و مبارز (میدانم)، مبارزههای شما در عراق علیه انگلستان، در نهضت عراق فراموش شدنی نیست، شما این مزایا و این سوابق را دارید، درست متوجه و هوشیار باشید تفرقه ایجاد نشود، گفت خاطرتان جمع باشد.
با همین مسائل جزئی و خصلتها و غرورها! پناه بر خدا از غرور! این شیاطینی که مظهر شیاطین درونی هستند، جاسوسها، کارکشتهها، افراد، گروهها، میگردند: بابا تو همچنین هستی، نهضت مال توست، سهم بزرگ مال توست، این بیچاره را بادش میکنند. آن دیگر را همینطور، اینها را مقابل هم قرار میدهند. اینها را هم از هم جدا کردند. آن چند نفری را هم که دور و بر مرحوم دکتر بودند، آنها را هم در گوششان گفتند این دکتر پیرمرد است، عقلش کم شده است، مردنی است تو باید بیایی جای او را بگیری باد به آستین او کردند، او را به یک طرف بردند، همان دکتر مصدقی که با یک حرکتش، مردم اجابت میکردند، وقتی که از درون، این قوا و نیروها متلاشی شد با یک ضربه 28 مرداد چنین فاجعهای برای ملت ایران پیش آوردند...»[17]
■ درباره علل پیروزی کودتا اشاراتی داشتید، دوستان و هواداران آقای دکتر مصدق در این رابطه چه میگویند؟
اجازه بدهید برای تکمیل بحث در این زمینه، باز هم شاهدی از هواداران معروف آقای دکتر مصدق بیاورم تا دوستان ملیگرا، ما را متهم به تعصب نسبت به آیتالله کاشانی و نادیده گرفتن حقایق تاریخی نکنند... نقل سطوری چند از آقای کاتوزیان که باز در مقدمه خاطرات سیاسی خلیل ملکی آورده است، در پاسخ به سوال شما، کافی خواهد بود. آقای کاتوزیان مینویسد:
«... در نتیجه، به شرحی که تفصیل آن در کتابها موجود است، مبالغی پول در اختیار عوامل کودتا گذاشته شد که در میان چاقوکشان و باجگیران و میدانداران پخش شود... تا با توزیع آن پولها، قوّادان و فاحشگان، قیام ملی 28 مرداد را به وجود آورند، نهضت بزرگی را درهم شکنند و دستاورد ملتی را بر باد دهند. در آن روز فقط چند واحد ارتشی، فعالانه و با نقشۀ قبلی از ابتدا در کودتا دخالت داشتند. دیگران در پادگانها و خانههایشان نشستند و نه از ستاد ارتش و نه (ظاهراً) از حزب توده ـ که شبکه نظامی وسیع و منظمی داشت ـ دستوری دریافت نکردند. فقط سرتیپ دفتری که از جانب مصدق به ریاست شهربانی منصوب شده و قرار بود در مقابل مهاجمان مقاومت کند، به رغم خویشاوندی خود با مصدق، نیروهای خود را در اختیار دشمن گذاشت!
از آنجا که خانوادهها و مردمان عادی از بینظمی شهر به وحشت افتاده بودند، روز 27 مرداد مصدق به ملکی تلفن زد و از او خواست که اعضای نیروی سوم را در روز بعد مرخص کند و به آنان جداً توصیه نماید که از شرکت در تظاهرات خیابانی ـ تا چه رسد به تشکیل تظاهرات خیابانی ـ پرهیز کنند. در نتیجه، بخشی از اعضای «نیروی سوم» در آن روز تاریخی، در انتظار دستور تشکیلاتی در خانههایشان بودند و آنهایی نیز که قبلاً مطلع نشده بودند و میخواستند برای کسب تکلیف به دفتر حزب رجوع کنند، فرصتی نیافتند و پس از زد و خوردی، آن را تصرف کردند و آتش زدند... خانۀ مصدق، پس از دفاع مردانۀ نیروهای محافظ آن ـ به فرماندهی سرهنگ ممتاز ـ به دست شاهپرستان افتاد، اموال آن به تاراج رفت و بنای آن منهدم شد. اما مصدق به همراه یارانش و با اصرار شدید آنان ـ به ویژه شادروان محمود نریمان که گویا تهدید به خودکشی کرده بود ـ حاضر شد که پیش از سقوط خانهاش آن را ترک کند و در جای دیگری بماند. در آن شب تاریخی خیلی کسان به اختفا رفتند. یکی از اینان خلیل ملکی بود...»[18]
■ قبل از پایان گفتگو و پیش از آخرین سئوال بفرمایید آشنایی جنابعالی با آیتالله کاشانی از چه زمانی آغاز شد و روابط شما با ایشان چگونه بود؟
آشنایی من با آیتالله کاشانی، همزمان با آغاز نهضت ملی ایران بود... البته من در آن زمان نوجوانی بودم که در تبریز اقامت داشتم... بعدها که به قم آمدم و با شخصیتهای مختلف و محافل سیاسی و مذهبی تهران آشنا شدم، شناخت ما از بزرگان «عینی» شد و به همین دلیل خدمت بزرگان از جمله آیتالله کاشانی میرسیدم.
آیتالله کاشانی، با توجه به شناختی که از مرحوم والد من ـ آیتالله سید مرتضی خسروشاهی ـ داشت، در دیدارها اظهار محبت زیادی میکرد و در زیر عکس خودشان که به درخواست بنده زیرنویس کردند، نوع محبت و لطف ایشان به وضوح دیده میشود و البته من در آن تاریخ بیست و دو ـ سه سال بیشتر نداشتم.
آیتالله کاشانی در زیر عکس چنین نوشتهاند:
«یهدی الی السید السند المجاهد بقلمه و لسانه الفاضل البارع السید هادی الخسروشاهی دام بقائه و زید تقاه
سید ابوالقاسم کاشانی[19]
یوم الاثنین 4 شوال 80 هـ
■ نتیجهای که از این مقدمات گرفته میشود، چیست و شما در جمعبندی خود به چه نتیجهای رسیدهاید و عامل اصلی پیروزی کودتاچیان را در چه میدانید؟
میتوان منصفانه نتیجه گرفت و پذیرفت که همه جناحها و طرفهای مبارزه، هر کدام به نحوی، در شکست نهضت و پیروزی کودتا، نقشی ولو ناخودآگاه داشتهاند؛ چرا که اصولاً هدف غایی و اصلی و نهایی آنها «خدا» و «وطن» و «مصالح عموم» نبوده، بلکه در عمل، به خود فکر میکردند و در واقع تابع نفسانیات بودهاند که آیتالله طالقانی به آن اشاره میکند...
در عصر ما هم همین نفسانیات، با ادعاهای واهی و بیریشه خداجویی و اسلامخواهی و انقلابیگری و... متأسفانه حاکم است که اختلافات را به اوج رسانده و بیشتر از هر چیزی، اخلاق نسل جوان و انسجام جامعه را تباه ساخته و در معرض خطر جدی قرار داده است.
امام خمینی(ره) جملهای درباره این قبیل مسائل که در اوایل انقلاب هم مطرح بود، میفرماید: «... دعواهای ما دعوایی نیست که برای خدا باشد... همه ما از گوشمان بیرون کنیم که دعوای ما برای خدا است و ما برای مصالح اسلامی دعوا میکنیم... دعوای من و شما و همۀ کسانی که دعوا میکنند، همه برای خودشان است...»[20]
شاید این جمله پُرمعنی، بتواند «حسن ختام» و «فصلالخطاب» در تبیین علل واقعی شکست نهضت و پیروزی کودتا باشد... در دعاها هم میخوانیم: اللّهم أحفظنا من شرور أنفسنا. آمین!
■ متشکریم که این فرصت را به ما دادید تا این گفتگوی طولانی و تاریخی را با شما داشته باشیم، اگر چه خود قبول داریم که سئوالات ما پراکنده بود و از توازن و انسجام لازم برخوردار نبود، ولی به هر حال با پاسخهای مستندی روبهرو شدیم.
من هم از شما سپاسگزارم که باعث شدید کمی هم به بیان حقایق تاریخی بپردازیم.
[1]. هفته نامه بعثت، سال 36، شماره 9، نیمه اول مردادماه 1394.
[2]. البته مسأله ملی شدن صنعت نفت، قبل از مطرح شدن آن توسط آقایانی چون دکتر حسین مکی و دکتر حسین فاطمی و یا دیگران، در مانیفست فدائیان اسلام که تحت عنوان «راهنمای حقایق...» در سال 1328 تنظیم و سپس چاپ و منتشر گردید، توسط شهید نواب صفوی به شکل صریح و روشنی مطرح شده بود که مورد توجه علمای بلاد و محافل و مجامع مذهبی کشور و توده مردم قرار گرفت.
[3]. عکسهایی از این دادگاه را که مرحوم آیتالله طالقانی به عنوان پشتیبانی از متحصنین، در جلسات آن شرکت میکند و حضور مییابد در بخش اسناد، بخش دوم نقل میکنیم.
[4]. سنمّار معماری بوده که کاخی باشکوه برای طاغوتی ساخته بود که در پایان کار، او دستور داد معمار را از بالای کاخ به پایین بیاندازند تا کشته شود و کاخ مشابهی برای دیگران نسازد!
[5]. مقدمۀ کتاب: خاطرات سیاسی خلیل ملکی، ص 92، چاپ تهران، شرکت سهامی انتشار.
[6]. مراجعه شود به مقدمه کتاب: خاطرات سیاسی خلیل ملکی، ص 93، چاپ تهران، شرکت سهامی انتشار.
[7]. مجله هفتگی «پایتخت کهن»، شماره مرداد 94.
[8]. متن کامل سخنان مهندس سحابی را در آخر این بخش و به عنوان «پیوست» نقل خواهیم کرد.
[9]. تاریخ و فرهنگ معاصر، سال دوم، 1372، شماره 8، ص 117.
[10]. فصلنامه «تاریخ و فرهنگ معاصر»، چاپ قم.
[11]. مجله تاریخ و فرهنگ معاصر، سال سوم، شماره 11 و 12، ص 90 تا 95، چاپ قم، 1373، مجموعه گفتگوهای اینجانب با دکتر شریعتمداری اخیراً تحت عنوان «سیاست و خردمندی»، خاطرات تاریخی ـ سیاسی دکتر شریعتمداری، توسط مؤسسه فرهنگی «رسا» به شکل کتابی مستقل چاپ و منتشر شده است.
[12]. به شمارۀ 6 و 7 فصلنامه «تاریخ و فرهنگ معاصر» ویژهنامه آیتالله کاشانی مراجعه شود.
[13]. فصل 8 و 9 کتاب وودهاوس که درباره مسائل ایران و کودتای 28 مرداد است، اخیراً با دو ترجمه در ایران منتشر شده است: یکی به نام «عملیات چکمه» با ترجمه فرحناز شکوری و دیگری به نام «اسرار کودتای 28 مرداد» توسط آقای نظامالدین دربندی... که مطلب فوق، در صفحه 50 ترجمه اول و صفحه 64 ترجمه دوم آمده است.
[14]. مجله «مهرنامه»، شماره 41، اردیبهشت 94، ص 175. پس از این گفتگو، آقای نقیبزاده استاد محترم علوم سیاسی دانشگاه تهران، در مصاحبهای مشروح با روزنامه اعتماد، تحت عنوان: «دیکتاتوری به نام مصدق»، مورخ 27 مرداد 95، صفحه 9، چنین میگوید:
«... واقعه 28 مرداد، اگر از بعد حقوقی به آن نگاه کنیم، کودتا نبود؛ زیرا همان پادشاهی که فرمان نخست وزیری مصدق را صادر کرده بود این اختیار را نیز داشت که طبق همان قانون، او را از این سمت برکنار کند و این مصدق بود که در 25 مرداد از این قانون سرپیچی کرد. شاه در برابر نیروهایی که مصدق بسیج کرده بود قرار گرفت و در نهایت توانست در 28 مرداد او را برکنار کند. همان طور که گفتم از بعد حقوقی و از نظر ظاهری کودتا نبود اما از نظر آثار چیزی فراتر از کودتا بود؛ زیرا پای خارجیها به ایران باز شد و تقریباً کودتایی علیه مصدق و همچنین شاه به شمار میرفت، چرا که شاه نیز باید تعهداتی را میداد و آن آزادی عمل را از دست داد و خیلیها معتقد هستند که این مصدق بود که از یک پادشاه لیبرال یک پادشاه مستبد ساخت و کودتا یا حادثه 28 مرداد سبب شد که تمام آزادیها از بین برود، رجال سیاسی به زندان بیفتند و برای مدت طولانی حکومت فردی در ایران برقرار شود.
مصدق در مدتی که قدرت را در دست داشت اشتباهاتی را مرتکب گردید که به نارضایتی اطرافیان او منجر شد. حتی مرحوم خلیل ملکی به او گفت: «راهی که شما میروید به جهنم ختم میشود اما ما همراه با شما تا جهنم هم میآییم.» یعنی ما به تو وفادار میمانیم اما میدانیم راه تو غلط است. به همین دلیل، نیروهای مختلفی که پشت سر او قرار داشتند یک به یک از او جدا شدند. به اعتقاد من حتی اگر مصدق موفق میشد او نیز در نهایت، یک حکومت دیکتاتوری تشکیل میداد. به همین دلیل، این حرکت خیلی سریع به موفقیت رسید و آب از آب نیز تکان نخورد.
[15]. کتاب: تلاش در راه استقلال، خاطرات سیاسی عبدالکریم انواری، چاپ لندن، ژانویه 2015 م ـ بهمن 1393، صفحات 67 و 68.
[16]. یادداشتهای سیاسی سیام تیر، حسن ارسنجانی، ص 76، چاپ تهران.
[17]. «مصدق از دیدگاه طالقانی: سخنرانی آیتالله طالقانی در احمدآباد به مناسبت سالروز درگذشت دکتر مصدق، 14 اسفند 1357»، چاپ دوم، با مقدمه و به کوشش محمد بستهنگار، صفحات 18ـ 16، چاپ تهران، انتشارات قلم، 1378.
[18]. خاطرات سیاسی خلیل ملکی، چاپ تهران، شرکت سهامی انتشار، صفحه 92.
[19]. عکس را در بخش اسناد ملاحظه نمایید.
[20]. صحیفه امام، ج 14، صفحه 479، چاپ تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی.