... رفته بودم «پاریس» براى دیدار دوستان و برادران عرب مسلمان هوادار انقلاب اسلامى ایران كه چندین نشریه و مجله منتشر مى ساختند. یكى از آنها فصلنامه «المنتقى» بود كه زیر نظر دكتر عادل عبدالمهدى معاون اول سابق ریاست جمهورى عراق منتشر مى شد و ماهنامه «البدیل» كه ارگان «سازمان دمكراتیك الجزایر» به شمار مى رفت و در هر شماره گزارش ها و مقالاتى در دفاع از انقلاب اسلامى ایران و مخالفت با تجاوز عراق به ایران منتشر مى ساخت.
پس از دیدار با برادران مسئول «المنتقى»، سراغ ماهنامه «البدیل» رفتم. این مجله در واقع ارگان اپوزیسیون الجزایر بود كه به كمك بن بلامنتشر مى گردید. در دفتر كوچك «البدیل»، چند جوان الجزایرى حضور داشتند و از این كه «برادرى» از سرزمین انقلاب اسلامى به دیدارشان رفته است، خیلى خوشحال شدند. به ویژه كه مى دانستند بنده «سمتى» هم در وزارت امور خارجه ایران دارم و به اصطلاح سفیر هستم! اما چون از علائم «عالى جناب» و «سعاده السفیر» بودن كه در سفراى بلاد دیگر! دیده بودند، خبرى نبود، خیلى شگفت زده شدند كه چگونه سفیرى، بدون محافظ، یكه و تنها و با تاكسى به جاى بنز تشریفاتى! - به دیدار آنها رفته است؟
پس از دیدار و گفتگو درباره انقلاب اسلامى و ضرورت همكارى نیروهاى ضد استعمارى و پرداخت «وجه اشتراك» مجله - تا آن را مرتباً برایم به نشانى ایتالیا، واتیكان ارسال دارند - عازم رفتن بودم كه یكى از آنها گفت: «برادر احمد بن بلا هم به پاریس آمده است. نمى خواهید او را ببینید؟» گفتم: «چرا و خیلى مشتاقانه!»
تلفنى تماس گرفتند و قرار شد عصر فرداى آن روز، به دیدار وى بروم. روز بعد رفتم. او در یك آپارتمان معمولى همراه همسرش كه در زندان با او ازدواج كرده بود، زندگى مى كرد و پذیرایى ساده اى با قهوه و میوه صورت گرفت. من به دنبال آگاهى از كم و كیف انقلاب الجزایربودم و بن بلا آماده پاسخ و بیان حقایق. او با لهجه عربى الجزایرى حرف مى زد كه در مواردى با مشكل روبرو مى شدیم و او مجبور مى شد كه در حد توان، به عربى فصیح صحبت كند و خود گفت كه: «من در ملاقات با عبدالناصر مترجم همراه خود مى بردم؛ چون او هم گاهى حرف هاى مرا متوجه نمى شد و البته خود مصرى ها هم لهجه خاصى دارند كه من گاهى متوجه نمى شدم كه چه مى گویند!»
در این دیدار طولانى، او حتى یك كلمه هم علیه كسانى كه بر ضد او كودتا كرده و به زندانش انداخته بودند و 15 سال تمام دربند آنها مانده و از تمام دنیا منقطع شده بود، بر زبان نیاورد. وقتى من به عنوان پژوهشگر تاریخ معاصر خواستم كه در این باره هم سخنى بگوید، گفت: «عفى الله عما سلف! ببین برادر! ما با انتقاد از عملكرد دیگران به جایى نمى رسیم. حادثه اى بوده كه اتفاق افتاده و پیگیرى چگونگى آن الان چه سودى دارد؟ و البته من در خاطراتى كه مى نویسم، حقایق را بیان مى كنم ولى فعلا آماده افشاى آنها نیستم». گفتم: «بالاخره جناب بومدین را شما به فرماندهى نیروهاى مسلح كشور و وزارت دفاع منصوب كرده بودید و او بر ضد شما كودتا كرد و این یك حادثه تاریخى است كه نمى توان از آن به سادگى گذشت؟»
گفت: «من عادت به بسط مسائل اختلافى ندارم. برادر هوارى بومدین یكى از طلاب الازهر شریف بود و من در دورانى كه در قاهره اقامت داشتم، با او ملاقات كردم و از او خواستم كه به جاى ادامه تحصیل، به مجاهدین بپیوندد.
بگذارید نخست اشاره كنم كه من خودم وقتى در «تلمسان» مدرسه مى رفتم، یك معلم مسیحى فرانسوى داشتیم كه پیرو فرقه ادوینتیست ها بود. او دشمنى خاصى با اسلام داشت و هر روز در سر كلاس، مطلبى علیه اسلام و مقدسات ما مى گفت. ما هم بچه بودیم و نمى توانستیم پاسخ او را بدهیم، اما اعتقاد مذهبى داشتیم. یك روز او آمد و باز به بدگویى پرداخت، من كه 14 یا 15 سال داشتم، به او اعتراض كردم و گفتم: تو حق ندارى به معتقدات ما توهین بكنى. او عصبانى شد و گفت: «پیامبر شما عاقل نبود!» این جمله مسیر زندگى مرا تغییر داد، من با خود گفتم این درس خواندن چه فایده دارد؟ ما باید نخست این ها را از كشور خود بیرون كنیم و بعد درس بخوانیم. او با این جمله اهانت آمیز سخت مرا آشفته كرده بود و من درس و مدرسه را ترك كردم و به فعالیت سیاسى پرداختم و بر همین مبنا، در قاهره به بومدین گفتم درس و بحث را كنار بگذارد.
به او گفتم: كشور تو در اشغال نیروهاى صلیبى ضد اسلام است و تو دارى در این جا تحصیل مى كنى كه بعدها چه كاره بشوى؟ خطیب و امام مسجدى در كشورى كه در اشغال صلیبى هاست؟ او پرسید به نظر شما چه كار باید بكنم؟ من او را دعوت كردم كه به جهاد الجزایر بپیوندد. مهلت خواست كه فكر بكند و پس از یكى دو هفته، تصمیم گرفت كه به جهاد بپیوندد و به الجزایر برگردد و من او را همراه عده اى دیگر از جوانان الجزایرى مقیم قاهره با كشتى «دینا» كه براى ما اسلحه مى برد، به الجزایر فرستادم. و او به مجاهدین و عضویت در حزب مردم كه بعد جبهه آزادى بخش نام گرفت، پیوست و به جهاد پرداخت كه این نبرد طولانى در سال 1962م به پیروزى ما و استقلال الجزایر منتهى شد و من كه فرماندهى كل نیروهاى مسلح را خود به عهده داشتم، او را به عنوان معاون اول خود و سپس تصدى وزارت دفاع انتخاب كردم، ولى چیزى نگذشت كه او همراه گروهى در كادر اصلى جبهه، با من به مخالفت برخاست و معتقد شد كه من به طور انفرادى كشور را مى خواهم اداره كنم و به عنوان اعتراض همراه بوتفلیقه و چند نفر دیگر، دسته جمعى استعفا كردند كه من نپذیرفتم؛ چون معتقد بودم كه میهن به وجود آنها احتیاج دارد. اما پس از دو سال و اندى كه دولت من مشغول كار و خدمت بود، با كودتاى آنها بر كنار شدم و به زندان رفتم و 15 سال تمام، بدون هیچ گونه ارتباطى با خارج در پادگانى در اقامت اجبارى باقى ماندم. این دوران سخت براى من آموزشگاه بازگشت به خویشتن خویش شد و من به طور مداوم به مطالعه تنها مونس خود یعنى قرآن و دقت در مفاهیم آیات آن مى پرداختم و با این كه هرگز ماركسیست نبودم ولى گرایش چپ داشتم، با اسلام آشناتر شدم و این درواقع توفیق اجبارى الهى بود و من از این بابت و از تقدیر الهى بسیار سپاسگزارم.
پس از سه چهار سال تنهایى مطلق، من در زندان با خانم زهره سلامى كه مخالف سرسخت سیاسى من بود، ازدواج كردم و او ده سال تمام خود را در كنار من در یك پادگان نظامى زندانى كرد و این نیز یك لطف الهى بود.
به رئیس احمد بن بلا گفتم: چون جناب عالى اشاره كردید كه علاقه اى به بسط موضوع ندارید، از این مرحله مى گذریم و من یك سؤال عمده دیگر دارم كه امیدوارم با صراحتى كه از شما سراغ داریم، پاسخ شفافى دریافت كنم، چون این هم با تاریخ معاصر، ارتباط دارد.
بن بلا گفت: تفضل یا سیدى! أنا جاهز؛ بفرمایید آقاى من! من آماده ام.
گفتم: شما خیلى به جمال عبدالناصر اظهار ارادت مى كنید و حتى او را رهبر ملل عرب مى نامید یا خود را «ناصرى» مى خوانید، در حالى كه او، بزرگ ترین حركت اسلامى معاصر را كه در جمعیت اخوان المسلمین مصر تبلور یافته بود، سركوب و رهبرانش را اعدام كرد و مسائل دیگرى كه مى دانید...
بن بلا گفت: ببینید! حقیقت را باید گفت من پس از فرار از زندان فرانسوى ها در الجزایر، مدت ها در روستاها مخفى و آواره بودم. سرانجام خودم را به فرانسه و سوئیس رساندم و از آن جا عازم قاهره شدم و با رئیس عبدالناصر دیدار داشتم و او با كمال گشاده رویى به ما كمك كرد و سلاح هاى زیادى در اختیار مجاهدین الجزایر گذاشت و به رهبران انقلاب پناهندگى داد و درواقع الجزایر خود را به نوعى مدیون او مى داند و لذا از او تقدیر مى كنم و به او وفادارم.
گفتم: این سلاح ها از بیت المال خریدارى شده بود و در واقع كمكى از سوى مردم مسلمان مصر بود و ربطى به شخص نداشت.
بن بلا گفت: قرار شد داورى ها منصفانه باشد. او بالاخره رئیس جمهورى مصر بود و اگر به جاى او فاروق روى كار بود، قطعاً یك دانه فشنگ هم به ما نمى داد؛ چون نوكر غربى ها بود، بنابراین باید حق مطلب را ادا كنیم و از خدمات او به جهاد الجزایرى ها سپاسگزار باشیم.
اما در مورد اخوان المسلمین باید بگویم كه من اخوانى نبودم و در مواردى هم با عملكرد آنها موافقت نداشتم، ولى باید به صراحت بگویم كه وقتى در قاهره بودم، نماز جمعه را هر هفته پشت سر شیخ حسن الهضیبى كه مرشد عام اخوان بود، مى خواندم و این را هم البته مى دانم كه بعضى از اعضاى برجسته اخوان، با انقلاب و نهضت علماى الجزایرهمكارى داشتند؛ مثلا دكتر توفیق الشاوى كه از یاران نزدیك حسن البنّاء و عضو مكتب ارشاد اخوان بود، درواقع به جهاد و انقلاب الجزایر پیوسته بود. و او پس از حوادث مصر مجبور شد به مغرب برود و سپس به نزد ما آمد و میهمان ما بود كه البته این امر موجب گله مندى عبدالناصر شد.
من به قول شما «ناصرى» بودم كه البته چنین است، ولى هرگز اسلام را با چیز دیگرى عوض نكرده ام و اگر طبق شرایط زمان به اشتراكیت روى آورده بودم، این در واقع به علت وضع جهان و مقابله سوسیالیسم با امپریالیسم بود و مقصود ما از سوسیالیسم یا اشتراكیت، عدالت اجتماعى مورد نظر پیامبراسلام(ص) و خلفاى راشدین بود.
به هر حال اگر خداوند قبول كند، من خود را یك مسلمان واقعى مى دانم كه قصد داشتم به ملت الجزایر و امت اسلامى خدمت كنم و اگر كودتا مانع از تحقق اهدافم شد، این هم خواست خداوند بود و شاید من لیاقت انجام این خدمات را نداشتم و نمى گویم دوران حكومت من هم خالى از اشتباه بود، ولى خدماتى در همان مدت كوتاه، از جمله ملى كردن سرمایه هاى فرانسویان، تعمیم آموزش زبان عربى، مبارزه با مفاسد اقتصادى و... انجام دادم كه همه از آن اطلاع دارند. و به هر حال من ایمانم به خدا و قرآن و پیامبر و بزرگان اسلام را هرگز از دست نداده ام.
... در این جا گفتم: فرمودید كه «ناصرى» هستید ولى نظر خود را درباره سركوب اخوان المسلمین در مصر، به دست عبدالناصر بیان نكردید، و همان طور هم كه گفتید، نماز جمعه را پشت سر مرشد اخوان اقامه مى كردید. ظاهراً یك نوع علاقه قلبى با اخوان داشتید و از همین نقطه هم، برادر ما دكتر توفیق الشاوى را كه از اعضا مكتب ارشاد اخوان بود، به عنوان مشاور عالى خود انتخاب كردید كه گویا در تنظیم قانون اساسى كشور الجزایر هم نقش خاصى به عهده داشت؟
بن بلا: من در مصر، پیش از آغاز اختلافات بین عبدالناصر و اخوان، با آنها روابط دوستانه اى داشتم و گفتم كه نماز جمعه را پشت سر مرشد اخوان برگزار مى كردم اما پس از شروع اختلاف، طبیعى بود كه نمى توانستم در كنار اخوان باشم. و اى كاش این حوادث پیش نمى آمد و تاریخ زندگى ناصر این نقطه ضعف را نداشت، ولى من در همان ایام به فكر رهایى آنها بودم تا آن جا كه روزى در میان شاگردان مدارس قاهره، كه به استقبال من آمده بودند، دختركى را دیدم كه عبدالناصر به من گفت: این دختر صالح ابو رقیق است. او عضو مكتب الارشاد و همراه دیگر اعضای جمعیت دستگیر و زندانى شده بود و من با او نیز ارتباط داشتم. وقتى دخترك را دیدم، به عبدالناصر گفتم: تو را به خدا، پدر او را امروز از زندان آزاد كن تا این دخترك شاد شود و عبدالناصر دستور داد و همان روز «صالح» آزاد شد كه همگان از آزادى او تعجب كردند، اما دكتر الشاوى یك شخصیت برجسته و معروف حقوقدان بود و من او را به عنوان مشاور حقوقى در الجزایر انتخاب كردم كه البته مورد رضایت عبدالناصر نبود.[1]
در خود الجزایر هم البته اخوان هوادارانى داشت و من با آنها هم روابط حسنه داشتم و حتى با شیخ بشیر الابراهیمى كه شایع كردند من جمعیت او را منحل كرده و خودش را زندانى نمودم، ارتباط صمیمانه اى داشتم تا آن جا كه در ایام عید اضحى (قربان) همه رجال براى تبریك گویى به دفترم مى آمدند، جز یك نفر و او همین شیخ بشیر ابراهیمى بود. و من همراه یكى از جوانان اخوان به نام عبدالرحمن شیبان، براى تبریك گویى، به خانه او مى رفتم.[2]
به هر حال گرایش اسلامى من از دوران كودكى وجود داشت و به یارى خدا تا امروز هم ادامه دارد.
گفتم: فخامه الرئیس! یك سؤال خصوصى هم دارم و نمى دانم آیا اجازه مى دهید آن را مطرح كنم یا نه؟
بن بلا گفت: تفضل سیدى، تفضل، نحن أخوة متحابون فى الله.
گفتم: مى بخشید، مى گویند همسر شما یك بانوى غیر مسلمان و بى حجاب و ماركسیست از نوع چینى آن است؟
بن بلا خندید و گفت: بلى «زهره» یك مائوئیست كامل بود و در الجزایر روزنامه اى چپ گرایانه منتشر مى ساخت و همیشه از دولت من انتقاد مى كرد. در زندان كه بودم، روزى مادرم كه پیر شده بود، همراه او به دیدنم آمد و گفت: «پسرم، من پیر شده ام و دیر یا زود مى میرم. یك خواهش از تو دارم كه مى خواهم آن را بپذیرى!» گفتم: مادر! من در اطاعت از امر شما هرگز تردید نخواهم كرد. مادرم گفت: «مى خواهم تو ازدواج كنى!» خندیدم و گفتم: مادر، چه كسى حاضر مى شود در زندان با من ازدواج كند و با من كه نمى دانم آزاد مى شوم یا نه، در اتاقى در پادگان نظامى زندگى كند؟ مادرم گفت: زهره!...
خیلى تعجب كردم و وقتى موافقت خود او را دیدم، شگفت زده شدم و به او گفتم كه من سه نكته اساسى یا شرط دارم:
اول این كه اگر مى خواهى با من زندگى كنى، باید به اسلام برگردى و دست از ماركسیسم بردارى. دوم این كه خیال نكنى كه من چون روزى رئیس جمهورى بودم، مال و منالى دارم، نه! من از مال دنیا هیچ چیز ندارم و خانه ام هم همین تك اتاق است در یك پادگان! سوم این كه وضعیت من را بررسى كن! من ممكن است تا آخر عمر آزاد نشوم. تحمل آن بر شما مشكل نیست؟
زهره گفت: من اوّلا مدتى است كه به دین خود برگشته ام و نمازم ترك نمى شود و همچنین قصد دارم به حج بروم. وضعیت مالى و زندگى سخت شما را هم مى دانم و مى پذیرم!
این بود كه با او ازدواج كردم و او محجبه شده و نمازش هم هیچ وقت ترك نمى شود و پس از آزادى من هم به حج مشرف شد! ولى خوب وقتى قرار است یكى را متهم كنند، این قبیل شایعات را هم رواج مى دهند. من ممنونم كه این سؤال را مطرح كردید.
... مدت دیدار ما از وقت تعیین شده گذشته بود. گفتم: اما اجازه بدهید برسیم به اصل موضوع؛ نظر شما درباره امام خمینى و انقلاب اسلامى ایران چیست؟
بن بلا گفت: «اى كاش این سؤال را در آغاز مطرح مى كردید و من وقت شما را درباره اوضاع گذشته خود و الجزایر نمى گرفتم. الان فكر نمى كنم كه فرصت اجازه بدهد كه درباره برجسته ترین شخصیت و بزرگ ترین و مهم ترین انقلاب تاریخ معاصر بشرى بتوانم سخن بگویم و حق مطلب را ادا كنم. این بحث را بگذارید براى فردا یا روزى دیگر؟»
گفتم: متأسفانه من فردا پاریس را ترك مى كنم. گفت: پس انشاءالله در سفرى دیگر؟ یا در جاى دیگر.
... این خلاصه اى بود از نتایج گفتگو در دیدار نخستین با بن بلا در پاریس كه از روى یادداشت هایم، پس از تكمیل ارائه گردید.